کابوس گربهای که از شعر سر درآورد
افشین شاهرودی عکاسی که در شاعری هم دستی بر آتش دارد از کودکیش،اینکه چطور به شعر روی آورده و هم چنین بعدها که عکاس شده و نقدهایی درباره شاعریش شنیده صحبت کرده است.
خاطرات آن باغ و باغچه رهایش نمی کند. همان باغ پشت حیاط آن خانه قدیمی با درختان سیب، مو و زردآلو که در میان آنها کودکی کرده است. تصویر آن خانه قدیمی با همه جزئیاتش همچنان به میان بازگویی های هنرمندانه اش از آن روزگار می دود. حتی گربه های آن خانه قدیمی هم که همیشه از غذای سفره آنها سهمی داشتند هنوز رهایش نمی کنند و جای خود را در آثار امروزش جستجو می کنند و حتی اگر لازم باشد حضورشان را با یک کابوس شبانه در ذهن او یادآوری می کنند.
شاعر است و شاید این شاعرانگی را از عمویش به ارث برده باشد، اما شعر او نه فقط خواندنی که دیدنی هم است. خوب دیدن را از کودکی آغاز کرد، از همان زمانی که مزد کار تابستانی اش را دوربین خرید و به دنیای اطرافش از دریچه دوربین نگاه کرد، اما تولدش را به عنوان یک عکاس در دوره دیگری جشن گرفت. همان زمانی که رییس انجمن عکاسان آبادان بعد از دیدن مجموعه عکس هایش از کارگران کوره پزخانه، تولدش را تبریک گفت.
انقلاب شد و جنگ تحمیلی عراق علیه کشورمان درگرفت و نگاه او نیز به این دو رخداد در قاب دوربین و شعرهایش ثبت و و بخشی از تاریخ هنری کشور شد. بعدها میان علایقش یعنی شعر و تصویر با رشته ای از ذوق پیوندی ناگسستنی برقرار کرد و شعرهای دیداری اش را آفرید.
اگر چه همگان او را بیشتر به عنوان عکاس می شناسند، اما از ذوق شعری او هم بی خبر نیستند چراکه تاکنون چندین جلد از اشعار دیداری اش را منتشر کرده و حضورش را به عنوان یک عکاس و شاعر در میان جامعه هنری به ثبت رسانده است.
«اگر هنرمند بتواند به جایی برسد که نگاه کودکانه در کارش داشته باشد و به زبان متشخص کودکانه برسد، موفق است» این را افشین شاهرودی می گوید که در اشعار دیداری اش دنیای کودکانه را تجربه کرده است.
به سراغ افشین شاهرودی عکاس، شاعر و منتقد هنری رفتیم. در یکی از کوچه پس کوچه های خیابان انقلاب، با همان چهره گشاده و مهربان که بدون لبخند هیچ گاه قابل تصور نیست، به استقبال ما آمد و مدتی را به گفتگو نشستیم.
بخش اول این گفتگو را می خوانید:
*کودکی های افشین شاهرودی چگونه گذشت؟
– پدر من تا قبل از کودتای ۲۸ مرداد تنها کتابفروش شهر دامغان بود. حدود ۶۰ سال پیش داشتن کتابفروشی در شهر کوچکی مثل دامغان با سطح سواد مردم آن زمان خیلی از خود گذشتگی می خواست و آخرش هم کتابفروشی او را در جریان کودتا به این دلیل که کتاب ها و نشریات چپی می فروخت آتش زدند.
سه ساله بودم که آن اتفاق افتاد. از کتابفروشی پدرم چیزی در خاطرم نیست. تنها خاطره ام صحبت هایی بود که بعدها از پدر و مادرم می شنیدم. بعد از آتش سوزی، پدرم بخشی از کتاب ها و نشریات را نجات داده و به خانه آورده بود که در یک اتاق کاهگلی در انتهای حیاط نگه می داشت. بیشتر اوقات در این اتاق بسته بود ولی هر وقت باز می شد، هیجان زده می رفتم آنجا و لابه لای کتاب ها و مجلات بازی می کردم. آنها را ورق می زدم و عکس هایشان را تماشا می کردم.
بعد از کودتا، پدرم به عنوان کارمند دراداره ثبت احوال استخدام شد. ۱۰ ساله بودم که به همان دلیلی که کتابفروشی اش را آتش زدند، از کار بیکار و برای محاکمه به تهران فرا خوانده شد اما در محاکه تبرئه شد و دوباره در تهران به کار دولتی برگشت. به تبع او ما هم چندی بعد آن خانه و باغ را رها کرده و به تهران مهاجرت کردیم.
تا چند سال بعد هم هرازگاهی به دامغان برمی گشتیم و هنوز آن کتاب ها در آن اتاق مانده بود. یک بار تعدادی از آنها را با خودم آوردم و هنوز هم نسخه هایی از آنها را به یادگار دارم.
خانه ما دو حیاط خیلی بزرگ متصل به هم بود که به همدیگر راه داشت. یک باغچه گود پر از گل محمدی و گل های میمون وسط یکی از آنها بود. از همان باغچه هایی که هنوز هم در خیلی از خانه های سنتی حواشی کویر دیده می شود. باغی هم پشت این دو حیاط بزرگ قرار داشت که پر از درختان سیب، زردآلو، انگور و انجیر بود. یک آب انبار هم داشتیم که از سه جا یعنی هر دو حیاط و کوچه برای استفاده خودمان و مردم آب قابل برداشتن بود.
این تصویر از آن خانه و باغ را که دورتا دور آن هم با سپیدارهای بلند احاطه شده بود، مثل عکس برجسته ای از دوران کودکی هنوز در ذهنم دارم و تمام تلاشی که برای توصیف یک باغچه در اولین مجموعه شعرهایم «خاطرات من، ماه، چاه و باغچه» کرده ام، در واقع کوشش برای بازسازی ذهنی همان باغ و باغچه کودکی من است، اما حالا دیگر سال هاست جای آن باغ و باغچه را آپارتمان هایی بدقواره گرفته است. هنوز هروقت به دامغان می روم، سری هم به آن محل زده و با حسرت مدتی می ایستم و فقط تماشا می کنم.
*عکسی هم از آن خانه و باغ و باغچه اش دارید؟
– عکسی دارم از ۱۰ روزگی ام. در آن عکس مادرم مرا در آغوش گرفته و با خاله هایم توی آن حیاط کنار در اتاقی که در آن زندگی می کردیم جلوی دیوار کاهگلی زیر سایه درخت مو ایستاده اند. عکسی هم از خواهرم و عکس دیگری هم از برادرم دارم که هر دو در در همان حیاط گرفته شده است. روی سر برادرم کبوتری نشسته و کبوتری هم توی دست خواهرم است.
*از اولین شعرها و عکس هایتان بگویید که چطور اتفاق افتادند و اسماعیل شاهرودی چه اندازه در گرایش شما به سمت شعر تأثیرگذار بود؟
– در کودکی همیشه می شنیدم که عمویم شاعر است. در آن دوران نمی توانستم تصور کنم شاعر یعنی چه! اما خاطرم هست که عمویم سالی یک بار شب عید برای دیدن ما از تهران به دامغان می آمد و همیشه یک اسکناس پنج تومنی سبز به من و برادرم عیدی می داد. آن اسکناس سبز تصویر خیلی خوبی از او در ذهنم ایجاد کرده بود. به طوری که خاطره پررنگی از آن روزگار برای من ساخت. یکی دوسال پیش درباره آن اسکناس مطلبی هم در یکی از نشریات هفتگی نوشتم. در اوایل دوره دبیرستان به شعر و شاعری کنجکاو شدم و شروع کردم به خواندن اشعار اسماعیل شاهرودی عمویم و رفته رفته خودم هم شروع کردم به گفتن چیزهایی به عنوان شعر، ولی رویم نمی شد به کسی نشان بدهم. یک بار یکی از آن ها را سرکلاس برای معلم ادبیاتمان خواندم که خیلی مرا تشویق کرد.
اگر اشتباه نکنم شاهرودی سال ۴۶ از همسرش جدا شد.و چون گرفتار مشکلات روحی و افسردگی هم شده بود هر از چندگاهی می آمد پیش ما و تا بهبودی مدتی با ما زندگی می کرد. با من رابطه خوبی داشت و حتی مدتی برای اینکه تنها نباشد مرا پیش خودش برد و یک سالی با او زندگی کردم. از اواخر سال های دهه چهل بیشتر اوقات با ما زندگی می کرد. گاهی بعد ازظهرها با هم روی پله جلوی در خانه مان در جنوب شهر می نشستیم و حرف می زدیم. در حرف زدن لحنی محکم و آمرانه داشت.
یک روز با همان لحن آمرانه گفت: شنیدم شعر می گویی!
خجالت کشیدم و گفتم: بله
گفت:برایم بخوان.
خجالت کشیدم ولی با تحکم دوباره تأکید کرد که بخوان و من شعری را برایش خواندم. با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: فکر نمی کردم به این خوبی شعر می گویی! برایم بنویس.
شعر را نوشتم و به او دادم. هفته بعد یعنی در آذر سال ۱۳۴۸ آن شعر به عنوان اولین شعر من در مجله فردوسی آن زمان که با سردبیری عباس پهلوان منتشر می شد. چاپ شد.
البته اتفاق دیگری که بسیار در زمینه شعری به من کمک کرد، برگزاری جلسات شعرخوانی در مکان هایی به اسم «کاخ جوانان» بود. آن زمان در تهران و بعضی شهرهای دیگر محل هایی با نام «کاخ جوانان» برای فعالیت های فرهنگی و ورزشی جوانان وجود داشت که من عضو گروه ادبی شعبه جنوبی آن در میدان راه آهن بودم. روزهای یکشنبه جلسات شعرخوانی و نقد و بررسی شعر داشتیم. آدم های بزرگی که بعدها چهره های برجسته ای در شعر معاصر شدند، در این جلسات حضور داشتند. من در آن جلسات با خیلی ها آشنا شدم که در آینده کاری من بسیار تاثیر داشتند؛ کسانی مثل حسین منزوی، عمران صلاحی، عباس صادقی پدرام که غزلسرای بسیار خوبی بود اما عمرش کفاف نداد و خیلی های دیگر. در سایر رشته های هنری هم آدم های بزرگی به آنجا رفت و آمد می کردند. من از کاخ جوانان پایم به مطبوعات باز شد و به این واسطه ارتباطات اجتماعی موثری پیدا کردم.
کلاس چهارم دبیرستان که بودم برای تعطیلات تابستانی مدتی در یک صحافی کار کردم. با اولین دستمزدم یک دوربین عکاسی به قیمت هشت تومان خریدم و شروع به عکس گرفتن کردممن کارم را با شعر شروع کردم اما بعدها به عکاسی هم علاقه مند شدم. کلاس چهارم دبیرستان که بودم برای تعطیلات تابستانی مدتی در یک صحافی کار کردم. با اولین دستمزدم یک دوربین عکاسی به قیمت هشت تومان خریدم و شروع به عکس گرفتن کردم. اولین عکس من که چاپ شد با همان دوربین بود که اواخر سال ۴۸ یا اوایل ۴۹ در یک نشریه چاپ شد.
*خاطرتان هست کدام نشریه بود؟
– فکر می کنم در مجله امید ایران یا نشریه داخلی کاخ جوانان. دقیق یادم نیست.
*موضوع آن عکس چه بود؟
– عکس یک درخت لخت زمستانی در درّه پس قلعه در کوه های شمال تهران.
*پس باید از همین جا هم پای شما به مطبوعات باز شده باشد؟
– بله. همانطور که عرض کردم آن محیط زمینه های خوبی برای ارتباطات اجتماعی و مطبوعاتی برای من فراهم کرد و از آن طریق من با افراد فرهنگی زیادی آشنا شدم.
*و در ادامه کدام برای شما جدی تر شد؟ شعر یا عکاسی؟
– تا سال ۵۴ روی شعر متمرکز بودم و تقریباً عکاسی نکردم. از سال ۵۴ به بعد مشخصاً روی عکس متمرکز شدم و به نوعی شعر را فراموش کردم. گرچه شعرهایی را می نوشتم اما تصوری از این که به عنوان شاعر خودم را نشان دهم، نداشتم. به این نتیجه رسیده بودم که عکاس هستم و تا سال ۷۶ که اولین مجموعه شعرم را منتشر کردم تقریباً هیچ فعالیت آشکار شعری نداشتم.
*یعنی تا سال ۷۶ دیگر شعر نگفتید؟
– کم و بیش شعر هم می گفتم اما به عنوان شاعر اشتیاقی برای عرض اندام کردن نداشتم. فکر می کردم که دیگران از من بهتر شعر می گویند و من در مقابل آنها حرفی برای گفتن ندارم چون کار متفاوتی نمی کنم.
*سال ۷۶ چگونه یک باره به فکر انتشار نخستین مجموعه اشعارتان با عنوان «خاطرات من، ماه، چاه و باغچه» افتادید؟
– در این فاصله در زمینه عکاسی تجربیات گسترده ای کسب کرده بودم و تحصیلاتم را هم در رشته گرافیک به اتمام رسانده و ذهنیتی تصویری پیدا کرده بودم. از اوایل سال ۷۶ در دفتر خاطرات خودم با ترکیب ذهنیات تصویری، وجوهی را در شعرم تجربه کرده و صورت دادم که با آن چه در شعر آن زمان مرسوم بود، تفاوت های قابل دفاعی داشت به همین دلیل تصمیم گرفتم اولین مجموعه شعرم را هم با نام «خاطرات من، ماه، چاه و باغچه» منتشر کنم.
*شعر دیداری شما چگونه شکل گرفت؟ شعر می گفتید بعد برایش تصویرسازی می کردید؟
– از اواخر سال ۷۵ به دنبال یک دوره روانکاوی با خاطرات دوران کودکی ام درگیر بودم. از اوایل سال ۷۶ این درگیری ها را در قالب بازگویی هایی شاعرانه در دفتری که بعدها با نام «خاطرات من، ماه، چاه و باغچه» منتشر شد، می نوشتم گرچه اوایل به انتشار آن دفتر فکر نمی کردم، اما یک شب کابوسی دیدم که مسیر شعرهای مرا عوض کرد. یکی از تصاویر ذهنی من از دوران کودکی، دو گربه ای بود که در خانه داشتیم و همیشه موقع غذا خوردن کنار در ورودی می نشستند و زل می زدند به سفره غذا و همیشه از سفره ما سهم داشتند. در خاطراتم در آن دفتر از آن گربه ها هم نوشته بودم.
یک شب در خواب گربه ای دیدم با دم بسیار دراز و بزرگی که دور تا دور حیاط پیچیده و ادامه اش از در حیاط به بیرون کوچه رسیده بودیک شب در خواب گربه ای دیدم با دم بسیار دراز و بزرگی که دور تا دور حیاط پیچیده و ادامه اش از در حیاط به بیرون کوچه رسیده بود. نمی دانم در آن خواب چه چیز ترسناکی وجود داشت که وقتی بیدار شدم، وحشت زده بودم. همان موقع یاد شعری افتادم که روز قبل درباره گربه ای نوشته بودم که توی باغچه خوابیده است.
بلافاصله سراغ دفترم رفتم و کنار آن شعر، تصویر گربه را که در خواب دیده بودم، کشیدم. با این کار احساس کردم وجه تازه ای که با کلام قابل گفتن نبود به شعر اضافه شد یعنی لایه معنایی جدیدی در آن بوجود آمد. از فردای آن روز به شعرهای دیگر آن دفتر بازگشتم و هر جا احساس کردم تصویر می تواند به کلام کمک کند، تصویری مناسب آن اضافه کردم.
بعد از آن هم برای هر شعری که می گفتم همزمان به تصویر آن هم فکر می کردم و گاه همزمان با شعر تصویرش را هم می ساختم. مواقعی حتی تصویر قبل از شعر در ذهنم جای می گرفت و بعد کلام به آن اضافه می شد. مدتی که گذشت بنظرم رسید آنچه که در آن دفتر گرد آمده بود با آنچه که آن روزها مرسوم بود تفاوت های قابل دفاعی دارد. به این ترتیب اولین مجموعه شعرم در «نشر آرست» به انتشار رسید.
*حالا دیگر ترکیب طرح و تصویر با شعر به وفور در کتاب ها دیده می شود؟
– بله ولی ترکیب عکس و تصویر با کلام با مقوله شعر دیداری متفاوت است. شعر دیداری به عنوان یک جریان در شعر امروز جا باز کرده و عده ای در این زمینه کارهای خوبی می کنند. در شعر دیداری همراهی این دو مقوله در واقع به افزایش ظرفیت های بیانی شعر منجر می شود اما در کتاب هایی که با کنار هم قرار دادن عکس و تصویر ساخته می شود، بیشتر ارضای تمایلات سطحی نگر مخاطب عام موردنظر است و گیشه و فروش، هدف نهایی است نه گسترش دامنه های معنایی و تعمیق لایه های فکری. در چنین کتاب هایی تصویر نقش تزیینی دارد نه معنایی مثلا اگر در شعری کلمه نردبان هست کنارش هم عکس یک نردبان چاپ می کنند، اینها شعر دیداری نیست.
در شعر دیداری همراهی کلام و تصویر می تواند از طریق همپوشانی، همجواری و همراهی یا از طریق ترجمه به یکدیگر شکل بگیرد. تصویر و کلام دو پایه اصلی در ساختار شعر دیداری است. به این دو شعر توجه کنید:
از طریق رابطه درونی و غیر قابل تفکیکی که بین تصویر و کلام در این دو شعر وجود دارد مخاطب با حسی که شعر از آن صحبت می کند اشتراک و نزدیکی بهتری برقرار می کند و حذف تصویر به ارتباط احساسی شاعر و مخاطب به شدت لطمه می زند.
*بازخورد اولین مجموعه شعر دیداری شما چطور بود؟
– بازخورد متفاوتی داشت. برایم جالب بود که عده ای به شدت آن را تشویق و تأیید و عده ای به شدت آن را تکذیب کردند و معتقد بودند که این ها مطلقاً شعر نیست چون شعر جز در کلام، اتفاق نمی افتد. آنها شعر را یک اتفاق زبانی و کلامی می دانستند در حالی که تصویر، زبان متفاوتی است و می تواند وجوه معنایی دیگری به شعر بدهد که در شکل سنتی آن وجود ندارد. دنیای امروز دنیای تداخل حد و مرزهاست و نباید خود را از ظرفیت های بیانی تازه ای که نزدیکی قالب های مختلف هنری می تواند ایجاد کند، محروم کنیم.
برخی ها هم به نوع دیگری مخالفت کردند. آنها مرا به عنوان عکاس می شناختند و برایشان سنگین بود که یک عکاس، مدعی شعر بشود و مجموعه ای منتشر کند که پیشنهادهای تازه ای برای آنها داشته باشد.
در این میان یکی از کسانی که بی اندازه به من کمک فکری داد و تشویقم کرد شاپور بنیاد بود. چه بسا اگر او نبود، در برابر این حجم از انتقادها و تکذیب ها شعر گفتن را برای همیشه کنار گذاشته بودم. با بنیاد از چند ماه بعد از انتشار آن مجموعه در سفری که به شیراز داشتم آشنا شدیم. او در نخستین دیدارمان به من گفت می دانم این کتاب مخالفان زیادی دارد ولی به هیچ کدام گوش نده. این مجموعه پیشنهادهای تازه ای برای شعر دارد که بعضی ها نمی خواهند بشنوند.
شاپور بنیاد مجموعه ای در دست انتشار داشت با عنوان «حلقه نیلوفری» شامل ۱۲ کتاب شعر با گرایش های متفاوت شعری. او قصد داشت ۱۲ جریان متفاوت شعری را معرفی کند و برای این کار مجموعه ای از من را هم در نظر گرفته بود اما می گفت کسانی به این دلیل که شاهرودی عکاس است و شاعر نیست با او مخالف کرده بودند. در برابر این مخالفت ها و تکذیب ها، تشویق های بنیاد و بعضی کسان دیگر باعث شد با اطمینان خاطر بیشتری بدون آن که وارد دسته بندی ها و جناح سازی ها بشوم به کارم ادامه دهم.
*انقلاب و جنگ شروع کار بسیاری از عکاسان امروز ما بود. شما اگرچه در این رویدادها نیز حضور فعال داشتید اما بعدها به سمت فاین آرت حرکت کردید. این گرایش برخاسته از وجه شاعرانگی شماست؟
من هیچ وقت در عکس های مستند- اجتماعی خودم عکسی را صرفاً به دلیل پیام قوی آن منتشر نکرده ام مگر این که از اجرای هنرمندانه موفق هم برخوردار باشد- نمی دانم. من چه در عکس و چه در شعر با ذهنیت خودم کار کرده و می کنم. تحلیل این ذهنیت، کار یک تحلیلگر است و خود من نمی توانم در اینباره حکم بدهم.
من در حوزه عکاسی مستند- اجتماعی و حتی جنگ هم کار کرده ام. اگر بخواهم ساختار کارهای مستند اجتماعی خودم را تعریف کنم باید بگویم عکس های من در این زمینه در قالبی جا می گیرد که منتقدان عکاسی در غرب از آن به عنوان «عکاسی مستند تصویرگرا «Pictorial Documentary Photography» نام می برند.
این اصطلاح را منتقدان غربی عمدتاً درباره عکاسی اروپای شرقی اواسط قرن گذشته به کار می بردند. عکس های اروپای شرقی در آن زمان از یک طرف ریشه های عمیقی در واقعیت های اجتماعی و اعتقادات ایدئولوژیک جریان های چپ داشت و از سوی دیگر به ساخت و ساز و اجرای هنری اثر هم اهمیت ویژه می داد.
من هیچ وقت در عکس های مستند- اجتماعی خودم عکسی را صرفاً به دلیل پیام قوی آن منتشر نکرده ام مگر این که از اجرای هنرمندانه موفق هم برخوردار باشد. اوج کارهای مستند اجتماعی من در سال های دهه شصت بود که موضوعات کارگران کوره پزخانه ها، ماهی گیران، آسایشگاه های نگهداری سالمندان و معلولان ذهنی و جسمی و بعضی موضوعات دیگر را کار کردم. از همان سال ها هم همیشه به اجرای هنرمندانه اثر به موازات پیام قوی و موثر اهمیت داده و می دهم. امروز هم در واقع قالب کار من عوض نشده، بلکه موضوع کارم تغییر کرده است.
*تولد و مرگ دو اتفاق بزرگ زندگی انسان هاست، نظرتان دراین باره چیست؟
– بزرگترین دغدغه ما مرگ است که حل نشده باقی مانده است اما سه پدیده بزرگ در زندگی انسان باعث شده است تا بهتر بتواند با این دغدغه کنار بیاید؛ اول علم است که امنیت برای مان ایجاد کرده و باعث شده است بتوانیم خود را از تهدیدات بیرونی حفظ کنیم. در واقع با تکیه بر علم مرگ را به تعویق می اندازیم. دوم دین است که باعث می شود با فکر آخرت، آرامش یافته و سختی ها و کمبودها را به امید آنچه که در دنیای دیگر دریافت خواهیم کرد، بپذیریم و تحمل کنیم و با اضطراب مرگ راحت تر روبرو شویم و سوم هنر که جایگزینی برای مرگ جسمانی ماست. خلاقیت هنری به انسان این آرامش را می دهد که هنرمند بعد از مرگ جسمانی، در قالب اثر هنری باقی می ماند. اثر هنری در واقع نوعی مقابله با مرگ است و اگر این سه نبود خود فکر مرگ ما را می کشت.
خلاقیت هنری به انسان این آرامش را می دهد که هنرمند بعد از مرگ جسمانی، در قالب اثر هنری باقی می ماند. اثر هنری در واقع نوعی مقابله با مرگ است*دوران زندگی تان رضایت بخش بوده است؟
– من که امروز این جا هستم محصول همه انتخاب ها و دورانی هستم که تا امروز از سر گذرانده ام. فکر می کنم در مجموع خوب بوده است. البته خیلی چیزها دوست داشتم که به دست نیاوردم اما در نهایت از این که به عنوان هنرمند کار می کنم راضی ام.
*آرزوی برآورده نشده ای هم دارید؟
– خیلی دلم می خواست آدمی بودم که دغدغه معاش نداشتم یا در هنر خودم موفق تر باشم اما به هر حال آدمی کمال طلب است و کمال هم هیچ گاه به تمامی به دست نمی آید. در کل از موقعیتی که فعلاً دارم ناراضی نیستم.
* گویا سه تار می نوازید، درست است؟
– بله. به موسیقی سنتی علاقه دارم و نه به عنوان موزیسین و نوازنده حرفه ای ولی برای دلم سه تار می زنم.
*بخش زیادی از اشعار شما درباره مادر و همسرتان است. این دو زن چه نقشی در زندگی و آثار شما بازی می کنند؟ آیا یک علاقه معمولی به مادر و همسر است؟
-من از بیرون نمی توانم چنین چیزی را تحلیل کنم اما یونگ می گوید که در وجود هر مردی یک زن درونی و در وجود هر زنی یک مرد درونی هست که از آنها به عنوان آنیما و آنیموس یاد می کند و می گوید آدمها همسر خودشان را بر اساس الگوهای ذهنی خود از این مرد و زن درونی انتخاب می کنند.
این دو زن یعنی مادر و همسر در شعرهای من از هم تفکیک شدنی نیستند. در بسیاری از کارهای من آنها به همدیگر تبدیل می شوند. انگار بر اساس نظر یونگ دو زن در شعرهای من آینه همدیگر هستند.
*همسرتان همچنان عکاسی می کنند؟
– بله و نگاه های ویژه ای را در کارهایش سراغ دارم که کاملا متفاوت با کار من است.
*کار همدیگر را نقد می کنید؟
– هر کدام کار خودمان را می کنیم اما روی کار همدیگر نظر هم می دهیم. البته به عنوان همسر باید این هوشیاری را داشته باشیم که نقدهایمان به جایی نرسد که به نقد همدیگر تبدیل شود.
*فرزندانتان در چه زمینه ای فعالند؟
– پسرم آیین شاهرودی عکاس است و یک آموزشگاه عکاسی دارد. دخترم ایران نیست و وارد کار هنری نشد اما در زمینه طراحی لباس تحصیل کرده است.
*در اشعارتان دنیای کودکانه ای دارید. رابطه شما با کودکان چگونه است؟
– بچه ها را خیلی دوست دارم و فکر می کنم اگر هنرمند بتواند به جایی برسد که نگاه کودکانه در کارش داشته باشد و به زبان متشخص کودکانه برسد، موفق است چون نگاه کودکان به اطرافشان سالم ترین، عمیق ترین و بی غل و غش ترین نگاه است. من هم خیلی تلاش کردم که در اشعارم به این زبان کودکانه شخصیت مستقلی ببخشم که خیلی جاها موفق شدم و خیلی جاها هم نشدم.