سالی که سینما نبود…
با نگاه به فیلم های به نمایش در آمده در سال ۲۰۱۶ می شود گفت که در سینمای امروز اکثر فیلم ها غیر قابل تماشاست! با دیدن این فیلم ها می توانید به آسانی دریابید که چه موضوع و یا معجونی را سر هم کرده اند و اصلاً داستان چیست و آدم های ماجرا چه می خواهند بکنند.
اولاً بگوییم که هالیوود به دلیل فقدان موضوع بکر و نو ـ و همین طور داستان و فیلمنامه نویس محبوب ـکف گیرش به ته دیگ خورده و هر چه قدر هم که از روی فیلم های قدیمی کپی بر می دارد و یا یواشکی از قصه های آن ها کش می رود معذلک دردی دوا نمی شود. («بن هور» و «هفت دلاور» را فراموش نکنید).
ثانیاً کارگردان ماهر و توانا از کجا گیر بیاورد؟ فعلاً هالیوود را یک سری از آماتورها دارند اداره می کنند، و فیلم ها را به سبک تلویزیونی پرداخت کرده و یا خیلی که ذوق به خرج دهند به شیوه موزیک ویدیوها متوسل می شوند و خلاصه نیت اصلی این است که فیلم ساخته شود حالا می خواهد هر چه باشد!
ثالثاً استودیوهای هالیوود برنامه های سالانه دارند که مثلاً این تعداد فیلم باید در این سال تولید گردد. پس، صرفاً تولید مهم است. بنابراین وقتی فیلمنامه ای را این کارگردان نپسندید می دهند به آن کارگردان و بعد هم اگر بازیگران صاحب نام دستمزد کلان خواستند راهش ساده است می توان از چهره های بی نام بهره برد ـ که چندان فرقی هم نمی کند ـ و برای استودیو بیش تر سود دارد و نتیجه البته معجون هایی است از قماش «کریستین» (با شرکت ربه کا هال و مایکل هال)، »پرنده آبی» (با شرکت سارا پالسون و مارک دو پلاس)، »خانه دوشیزه پرگین برای بچه های استثنایی» (با شرکت اوگراین و الا پورنل) و «برادر نابینای من» (با شرکت نیک کرول) و دست آخر هم اگر تماشاگر استقبال نکرد ـ که این روزها زیاد هم نمی کند ـ پس پناه می برد به سی دی این فیلم ها و بدبخت عامه مردم که تفریح آن ها شده تماشای این چرندیات از طریق صفحه کوچک…
این است که تماشاگران هم تکلیف خودشان را با این سینمای بی محتوا و سطحی روشن کرده اند. کدام فیلم ۲۰۱۶ در خاطرتان مانده است؟ چه فیلمی توانسته است آن قدر در ذهن و فکرتان نفوذ کند که لااقل در طول همین یک سالی که سپری شد، از یاد نبرده باشید؟
۳ فیلم خوب سال ۲۰۱۶
رؤیا، زیبایی و عشق
- «لالا لند» ـ La La Land
موزیکال دیمین شازل غافلگیر کننده بود. تلفیق زیبایی از موزیکال های کلاسیک گذشته، از واریته های باز بی بر کلی، از فیلم های لطیف وینسنت مینه لی، از فضای رؤیایی «چترهای شربورگ» ژاک دمی، از نور و رنگ و درخشش و شکوه و آنچه خود فیلم هم مدام به آن اشاره دارد: سرزمین آرزوها… فیلم شازل موزیکالی شاد و سرخوش است. از تخیل و فانتزی های تأثیرگذار که فضای واقعی لس آنجلس امروز را به سحرانگیزترین شکلی ترسیم می سازد. از برخورد ناگهانی دو هنرمند: یکی بازیگری بی نام (اما استون) و دیگری موسیقیدانی شیفته جاز (رایان گاسلینگ)، هر دو ناکام در زندگی و در جست و جوی راهی برای رسیدن به رویاهایشان…
شازل از طریق موسیقی و رقص، و همین طور خیابان های شبانه لس آنجلس، چشم اندازی از شهری را پیش رو می نهد که به خراب کردن امیدها و شکستن دل ها مشهور است.
درباره «لالا لند» کم تر می شود نوشت، و بیش تر باید دید. فیلمی است دلپذیر، جذاب و پُر از لحظات احساسی و زیبا… با این فیلم دیمین شازل نشان می دهد که آغازگر نوعی سینمای مدرن موزیکال است. به عنوان فیلمسازی که از طریق موسیقی و رقص، نور و رنگ دنیای اطراف خویشتن را نقاشی می کند. دنیایی آمیخته از گذشته و حال…
وداع با اسلحه
- «هکسا ریج» (بلندی هک) ـ Hacksaw Ridge
مل گیبسن با چند فیلمی که کارگردانی کرده (از جمله «شجاع دل» و «مصایب مسیح») نشان داده که با هر زمینه ای در سینما آشناست. هر چند فیلم آخر او در زمینه جنگ هم با سایر کارهایش تفاوت می کند اما نشانه هایی از قدرت تصویری اش به خوبی مشهود است. داستان برداشت از یک ماجرای واقعی، سرگذشت «دزموند داس» است، جوانی صلح طلب که بدون در دست گرفتن اسلحه طی جنگ دوم جهانی توانست مدال افتخار به دست آورد.
فیلم از طریق دو نیمه متفاوت، قصه اش را بازگو می کند. در نیمه نخست و در فضایی نسبتاً آرام تر، به زندگی دوران کودکی «داس» در حومه ویرجینیا می پردازد و به عشق ساده و محجوبانه او به پرستاری زیبا (با بازی ترزا پالمر) و تلاش برای رفتن به میدان جنگ. در نیمه بعدی که لبریز از خشونت و سبعیت در جبهه است و ابتدا آمادگی اش در تمرین های مداوم با همه سخت گیری ها را به نمایش می گذارد و سپس به «هکسا» می پیوندد تا در نبرد مقابل ژاپنی ها وارد جهنم جنگ شود. گیبسن با صحنه هایی خونین از انبوه اجساد روی زمین، دست و پاهای کنده شده و سرمای جدا افتاده در فضایی تاریک و خفقان آور از جنگ، ما را شدیداً تحت تأثیر قرار می دهد (صحنه های رهایی از چنگ ژاپنی ها به وسیله طناب هایی که از بلندی «هکسا» آویزان شده، فوق العاده نفس گیر است).
این بار هم مانند «تیرانداز آمریکایی»، بار دیگر شاهد پیروزی و افتخار برای قهرمانی هستیم که روح و روان خویشتن را فدا می سازد. با این حال، فیلم گیبسن به رنگ اخلاق و معنویت نزدیک نمی شود و آنچه نشان می دهد رنگ سرخی است که همه جا را پوشانده است.
وسترنی مدرن
- «از آسمان سنگ می بارد» ـ Hell or High Water
فیلم های مربوط به سرقت بانک از دیرباز زمینه ای مناسب برای خلق دلهره و التهاب بوده است ـ و بالطبع سرگرم کننده ـ اما کم تر فیلمی در همین مایه توانسته تا به عمق و تأثیر «جسی جیمز» یا «دلینجر» و یا «بانی و کلاید» و حتی «بعدازظهر نحس» دست یابد. این بار دیوید مک کنزی دست روی موضوعی بکر و تازه درباره دو برادر سارق بانک، گذارده است. فیلم، این دو برادر (کریس پاین و بن فاستر) را در غرب تگزاس نشان می دهد که از طریق سرقت بانک های غارتگر می خواهند مزرعه مادر خود را از گرو در آورند… هر دوی آن ها در حقیقت بازنده هایی در زندگی اند و تحت تعقیب یک کلانتر سرسخت تگزاسی (جف بریجز) و در راه به دام انداختن سارقین، ما را با مسایل اجتماعی و اقتصادی گریبانگیر جامعه به گونه ای مواجهه می سازد که انگار هم اکنون دارد رخ می دهد. برادر بزرگ تر (فاستر) خلافکاری است که می خواهد به کمک برادر کوچک ترش (پاین) پول لازم برای نجات مزرعه مادری را به دست آورند.
«از آسمان سنگ می بارد» وسترنی مدرن است و این بار ضد قهرمان ها را در مقابل خبیث ها به شکلی نفوذی و بدیع تجسم بخشیده و حسی از عدالت جویی ـ نه در قالب کلیشه های معمول ـ بلکه به مثابه حسی درست و موثق از وقایع جاری را به ما منتقل می سازد.