چرا فلاسفه آه در بساط نداشتند؟
سقراط زمانی که فیلسوف می شود به فقر خودخواسته تن می دهد، زمستان و تابستان یک جامه می پوشد و پابرهنه در سطح شهر تردد می کند؛ دلیل سقراط برای انتخاب زندگی فقیرانه چیست؟ داستان مشهوری درباره طالس، نخستین فیلسوف تاریخ فلسفه، وجود دارد. می گویند وقتی فقر او را به سخره گرفتند، تمام دارایی اش را داد و دستگاه های روغن زیتون گیری کرایه کرد و هنگام برداشت محصول که دستگاه ها مورد نیاز بود، آن ها را به قیمت دلخواهش به دیگران واگذار کرد.
طالس با این کار نشان داد که فیلسوف اگر بخواهد می تواند ثروتمند شود، ولیکن به امور دنیوی و مادی توجهی ندارد. این داستان احتمالا واقعیت ندارد اما حقیقیت در آن نهفته است که با بررسی زندگی فیلسوفان بزرگ آشکار می شود؛ این واقعیت که اغلب فیلسوفان فقیر به نوعی فقر خودخواسته داشته اند. در یونان باستان بیست درصد از جامعه جزو شهروندان بودند و بقیه برده و غیرشهروند محسوب می شدند. فلاسفه دوران باستان هم از همان بیست درصد جامعه بودند چرا که اساسا بردگان و غیرشهروندان فرصتی برای مطالعه و تفلسف نداشتند. به همین دلیل غالب فیلسوفان جهان باستان از رفاه و منزلت معقولی برخوردار بودند، حتی برخی از آن ها مانند افلاطون از طبق اشراف بودند اما این امر استثنا هم داشت. سقراط و شاگردان معنوی اش، کلبیون، که به فقری خودخواسته تن داده بودند.
سقراط
مورخان می گویند ممکن نیست سقراط از خانواده ای فقیر ببرون آمده باشد، چرا که بعدها به عنوان یک سرباز سنگین اسلحه خدمت می کرد و در یونان باستان شخص می بایست اموال کافی به ارث برده باشد تاب تواند عهده دار چنین مقامی بشود. سقراط زمانی که فیلسوف می شود به فقر خودخواسته تن می دهد. زمستان و تابستان یک جامه می پوشد و پابرهنه در سطح شهر تردد می کند. دلیل سقراط برای انتخاب زندگی فقیرانه چیست؟ کسنوفون در کتاب «خاطرات سقراطی» می نویسد: «سقراط به آرایش ظاهر اعتنایی نداشت و نمی خواست با جامه یا کفش یا شیوه رفتار خود نظر مردمان را جلب کند. دوستان خود را به مال اندوزی تشویق نمی کرد و همواره می کوشید آنان را از پیروی هوی و هوس باز دارد.
خود نیز از کسانی که در حلقه معاشران و دوستان او در می آمدند، پول نمی پذیرفت و معتقد بود با چشم پوشی از پول می تواند آزادی خودش را حفظ کند.» بنابراین دلیل زیست فقیرانه سقراط حفظ آزادی اش بود. در رساله فایدون افلاطون می خوانیم که سقراط منشا حیات و ادراک و اندیشه را روح می داند. ادراک و تعقل یعنی فراتر رفتن از حواس و دریافتن «آنچه هست». در رساله فایدون از زبان سقراط می شنویم که می گوید: «تن هر ساعتی برای ما زحمتی تازه فراهم می آورد و پیاپی از ما نان و آب می خواهد. گاه بیمار می شود و پیوسته ما را در بند میل و هوس نگاه می دارد و با اشباح و سرگرمی های کودکانه مشغول می کند، چنانچه هیچ فراغت نمی یابیم تا چیزی را بدان سان که به راستی هست بشناسیم.»
فلسفه در نظر سقراط کوششی است برای آزادی روح از قید تن و دردسرهایش. بنابراین فقر شخصی از نظر سقراط نه تنها بد نبود، بلکه نشان از تعلق به امور جاودانه و حیات واقعی داشت. همین اصالت روح و به تعبیر نیچه «خیانت به زمین» که سقراط آن را مطرح کرد و با شاگرد او، آنتیستنس، ادامه یافت، یکی از چهار مکتب اصلی فلسفی دوران هلنیسم یعنی کلبی مسلکی را به وجود آورد. سقراط به دارایی و اموال دنیوی بی توجه بود چرا که اصالت را به خیر حقیقی و حکمت برتر می داد. آنتیستنس اما صرفا بی نیازی و دوری از دارایی های دنیوی را هدف زندگی می دانست. به تعبیر کاپلستون آنتیستنس جنبه منفی حیات سقراط را به هدف و غایتی فی نفسه تبدیل کرد و فقر در نگاه کلبیان تبدیل به فضیلت شد.
این روند تا جایی ادامه یافت که دیوژن کلبی- او را «سقراط دیوانه» می نامیدند- بی مبالاتی کامل در زندگی را غایت دانست و خود در یک خمره زیست و کلبیان دیگری چون کراتس تبی تمام دارایی های خود را به دولت شهر تقدیم کرده و فقیرانه زیستند. ادامه حیات این تز سقراطی را می توان در آموزه های مسیحیت و قرون وسطی هم دید. بسیاری از فلاسفه قرون وسطی در فقر زندگی می کردند و با ظهور چهره هایی چون فرانچسکوی آسیزی و قدیس دومینیک در قرن سیزدهم، فلسفه مدرسی ستایش از فقر و زندگی فقیرانه به اوج خود رسید. در دوره جدید اما فقر فلاسفه حکایت دیگری دارد؛ البته که فقر فلاسفه مدرن هم در اغلب موارد خودخواسته بوده اما با مبانی نظری متفاوت به این مسکنت تن داده اند.
اسپینوزا، شاهزاده فلاسفه، در ۱۶۵۶ و زمانی که بیست و چهار سال داشت از طرف جامعه یهودی طرد شد و برای امرا معاش به تراشیدن عدسی پرداخت. خواهر او، ربکا، سعی کرد فیلسوف جوان را بعد از مرگ پدرش از ارث محروم کند. اسپیونزا در دادگاه پیروز شد و خواهرش را شکست داد و بلافاصله از ارث پدری خود با کمال خونسردی چشم پوشید. او در سال ۱۶۶۳ به لاهه رفت. در آن جا با مقرری ناچیز چهل پوند در سال امرار معاش می کرد. دوستش، سیمون دوریس، می خواست او را وارث خود کند که با مخالفت فیلسوف مواجه شد. ماکسیمیلیان لوکاس که در سال ۱۶۷۸ زندگینامه اسپینوزا را به فرانسوی نوشت، ادعا می کند مستمری ناچیز اسپینوزا او را ماه ها در خانه محبوس می کرد و وقت هایی پیش می آمد که چند ماه از خانه خارج نمی شد.
اسپینوزا
لوکاس می نویسد وقتی فردی که به او دویست فرانک بدهکار بود ورشکست شد، فیلسوف در واکنشی دیوژن وار گفت: «باید از هزینه های روزمره خود کم کنم که این جبران کوچک برطرف شود.» در سال ۱۶۷۳ کرسی فلسفه دانشگاه هایدلبرگ به او پیشنهاد شد اما نپذیرفت. اسپینوزا بارها می توانست از شر فقر و فاقه ای که از سنین پایین گریبانگیرش شده بود، رها شود اما نمی خواست آزادی اش را به خطر بیندازد. او در کتاب «اخلاق» می گوید: «انسان آزاد کسی است که براساس خرد زندگی می کند و زیر سیطره هیچ گونه ترسی قرار ندارد.» در فراز دیگری هم می نویسد: «انسان را فقط تا آن جا آزاد می توان خواند که قدرت وجودداشتن و عمل کردن بر طبق قوانین طبیعت انسانی داشته باشد.»
و در رساله «الهیات و سیاست» معنی آزادی را این گونه تصریح می کند: «آزادی به معنی جستن و فهم یافتن است.» دید طبیعت گرا و یگانه انگار اسپینوزا به هستی مسلما با دیدگاه وحدانی و به تعبیر نیچه کین توزانه مسیحیت و حتی نگاه سقراط به جهان متفاوت بود اما نتیجه هر دوی این دیدگاه ها نوعی فقر خودخواسته می شد. فقر خودخواسته فیلسوفان دوره جدید حاصل نوعی اخلاق محوری اومانیستی و عشق به خردورزی و زندگی اندیشمندانه بود که با رویکرد دینی و دنیاگریز به زندگی کاملا تفاوت داشت. برای مثال فیلسوف ملحدی مانند دیوید هیوم که یک زندگی کاملا اخلاقی داشت، وقتی در کتابخانه ادینبورگ کار می کرد تمام حقوق ماهیانه خود را به شاعری نابینا به نام توماس بلکلاک می بخشید.
او در طول حیاتش همواره یک زندگی ساده و بی تجمل داشت. در بین فیلسوفان معاصر اما عجیب ترین مورد فقر اختیاری متعلق به یکی از غریب ترین مغزهای دوران جهان، لودویگ ویتگنشتاین است که بسیاری او را در کنار مارتین هایدگر، بزرگ ترین فیلسوف قرن بیستم، می دانند. نبوغ حیرت انگیز و حاد ویتگنشتاین با زندگی شگفت آور و شخصیت نامعمولش درآمیخته بود. حضور پرالتهابش در فضای فکری اروپا نیمه نخست قرن بیستم تاثیرات عمیق و ریشه داری در عالم اندیشه ایجاد کرد. ویتگنشتاین در سال ۱۸۸۹ به عنوان کوچک ترین عضو خانواده ای با هشت فرزند در وین به دنیا آمد. پدرش صنعتگر و یکی از ثروتمندترین مردان اتریش بود.
خانه پدری وی مرکز حیات اجتماعی و فرهنگ وین بودو افرادی مانند یوهانس برامس و گوستاو مالر دوستان خانوادگی آن ها بودند و همچنین برادرش، پاول، پیانیست مشهوری بود. لودویگ دوره دبیرستان را در دبیرستان رئال شوله گذراند و با آدولف هیتلر همدوره بود. در سال ۱۹۰۸ برای خواندن مهندسی به انگلستان رفت. با خواندن «اصول ریاضیات» برتراند راسل به منطق و فلسفه علاقه مند شد. در سال ۱۹۱۲ به کیمبریج رفت و به عنوان دانشجو ثبت نام کرد. استعداد بی نظیر او به سرعت توجه راسل و دیگران را به خود جلب کرد. نامه های راسل به اوتولاین نشانگر این است که او از دیدن این نابغه جوان چقدر حیرت زده و خوشحال شده و او را جانشین بالقوه خود می داند.
ویتگنشتاین با شروع جنگ در ارتش ثبت نام کرد و عازم خط مقدم شد. اولین شاهکار خود، رساله فلسفی- منطقی، را در جبهه جنگ نوشت و تا سال ۱۹۱۹ اسیر ایتالیایی ها بود. تجربه جنگ تاثیرات عمیقی بر او گذاشت. پدرش که ثروت خود را قبل از شروع جنگ به امریکا منتقل کرده بود، بعد از اتمام جنگ به یکی از ثروتمندترین افراد کل اروپا تبدیل شد و ارثیه عظیمی برای لودویگ جوان به جا گذاشت. ویتگنشتاین بلافاصله تمام ثروتش را به خواهران و برادران خود بخشید طوری که پول خرید بلیت برگشت را نداشت و مجبور شد کتاب هایش را بفروشد. پس از جنگ علیرغم پافشاری جرج ادوارد مور و برتراند راسل به کیمبریج بازنگشت و حدود سال ۱۹۲۰ به روستایی حوالی جنوب وین رفت و به عنوان معلم در یک مدرسه ابتدایی مشغول به کار شد.
ویتگنشتاین
از سال ۱۹۱۹ به بعد زندگی ویتگنشتاین کاملا فقیرانه و مرتاضانه بود. ریاضیدان برجسته، فرانک رمزی، که در سال ۱۹۲۳ به دیدار او رفته بود وضع زندگی اش را این گونه وصف می کند: «بسیار فقیر است و صرفه جویانه زندگی می کند. یک اتاق تمیز دارد، همراه یک میز کوچک و تخت خواب. بیش از این هم جا برای چیزی نیست. شام او که دیشب در آن سهیم بودم، عبارت بود از نان خشک نسبتا ناخوشایند، کره و کاکائو.» روش های منضبطانه و تندخویی او با دانش آموزان موجب نارضایتی والدین و استعفایش از شغل معلمی شد. پس از آن مدتی به باغبانی در دیر هوتل دورف خارج از وین پرداخت. راسل در اتوبیوگرافی خود می نویسد:
«در این دوران ویتگنشتاین از گرسنگی و محرومیت های دیگر رنج می برد اما به ندرت چیزی در این باره می گفت؛ چرا که غروری همتای غرور لوسیفر داشت. سرانجام خواهرش تصمیم گرفت او را برای ساختن خانه ای به عنوان مهندس معمار استخدام کند. این کار دست کم چند سالی خوراک او را تامین کرد.»
در سال ۱۹۲۹ ویتگنشتاین در نتیجه گفت و گو و تماس هایی که اعضای حلقه وین با او داشتند، مجاب شد به کیمبریج بازگردد. یکی از برجسته ترین اقتصاددانان جهان، جان میناردکینز، بازگشت او به کیمبریج را این گونه وصف کرد: «خدا از راه رسید. من او را در قطار پنج و پانزده دقیقه دیدم.» در زمان اقامتش در کیمبریج، وقتی بزرگان و اندیشمندان نامدار به دیدار او، نابغه عجیب، می رفتند با فردی منزوی و خودخور مواجه می شدند که کوچک ترین مخالفتی با عقایدش را تحمل نمی کرد و لباس های کهنه و عجیب می پوشید. شیوه تدریسش نامتعارف و بسیار پرشور بود. به تعبیر کورت ووخترل او فلسفه را تدریس نمی کرد، بلکه آن را زندگی می کرد.
پس از چند سال اقامت در کیمبریج مصمم شد به روسیه برود. در نتیجه روسی یاد گرفت و در سال ۱۹۳۵ به اتحاد جماهیر شوروی سفر کرد. می گویند در آن جا خواهان کارگری کردن بود ولی روس ها که ویتگنشتاین را می شناختند پیشنهاد تدریس در دانشگاه را به او دادند. ویتگنشتاین این توهین را برنتابید و به اقامتش در اتحاد جماهیر شوروی پایان داد. پس از آن باز هم به کیمبریج بازگشت و به عنوان استاد فلسفه جانشین مور شد. پیش از آن که بتواند کارهای استادی خود را انجام دهد، باز هم جنگ درگرفت و او به عنوان باربر در بیمارستان سلطنتی نیوکاسل مشغول به کار شد. ویتگنشتاین پس از جنگ تا آخر عمرش، در سال ۱۹۵۱، در فقر زندگی کرد و مدام محل زندگی اش را تغییر داد.
لودویگ ویتگنشتاین در کنار جورج هنریک فون وریکت، فیلسوف سوئدی
مقدار قابل توجهی از حیات او در فقری طاقت فرسا گذشت آن هم در وضعیتی که خانواده اش حاضر بودند هر زمان اراده کند، ثروت عظیمش را بازگردانند. ری مانک در کتاب بی نظیرش، «رسالت یک نابغه»، زندگی این فیلسوف اثرگذار را این طور خلاصه می کند: «زندگی و مرگ ویتگنشتاین به زندگی و مرگ یک قدیس در روزگار ما شباهت دارد. این زندگی را می توان با زهد، قناعت، عذاب درونی، رابطه عمیقا پردردسر با مسائل جنسی و جدیت اخلاقی شدید تعریف کرد.» برای فیلسوفی که مانند یک قدیس طغیانگر زندگی کرد، معنای زندگی جای دیگری بود و زندگی بدون رنج ارزش زیستن نداشت. به قول نویسنده محبوبش، فئودور داستایفسکی: «با رنج می توان به انسانیت اصیل خود نزدیک شد، صرفا خیر و سعادت را دوست داشتن نوعی بی لیاقتی است… رنج تردید و نفی و انکار است. آخر رنج یگانه دلیل ساختن است.»
نورمن مالکوم جمله ای از ویتگنشتاین نقل می کند که در مکالمات روزمره شان به او گفته بود؛ جمله ای که خلاصه دیدگاه نابغه را در مورد زیست فقیرانه روشن می کند: «دست شستن از زرق و برق های این زندگی پلید! فقط فکر کن چنین چیزی واقعا چه معنایی در بر دارد. کدام یک از ما امروزه حتی به آن می اندیشیم؟ همه ما می خواهیم تمجید و تحسین شویم.» راسل می گفت گرایش ویتگنشتاین به عرفان- غیردینی- برای این بود که عرفان می توانست نیروی حیرت انگیز فکرش را متوقف کند و رنجش را کاهش دهد. اما فکر می کنم راسل اشتباه می کرد. سخن اسکار فوشز، کفاش اهل تراتنباخ و دانش آموز ویتگنشتاین، درست تر است: «ویتگنشتاین یک مرتاض بود. همه فکر می کنند این گونه آدم ها دیوانه اند اما نباید این ها را با معیارهای معمول اندازه گیری کرد.»
امروزه این سخن که فیلسوفان به امور دنیوی توجهی ندارند و دغدغه هایشان از جنس دیگری است و فقرشان اختیاری و خودخواسته است، بیش از حد شعاری و پوچ به نظر می رسد اما نگاهی ساده به زندگی فلاسفه در اغلب موارد بر این ادعا صحه می گذارد. یکی از اساتید فلسفه نقل می کرد که در یکی از کلاس هایش از دانشجویان پرسیده ترجیح می دهند یک خوک کامیاب باشند یا یک انسان ناکام؟ و در کمال تعجب اغلب دانشجویان ترجیحشان خوک کامیاب بوده است. در زمانه مصرف گرایی که انسان ها ترجیح می دهند حیوان باشند اما ناکام نباشند، شاید احیای زیست فلسفی بتواند نجات بخش باشد.