سهراب شهید ثالث تصور می کرد که من برای ساواک کار می کنم!
بعد از گذشت ۱۹ سال از درگذشت سهراب شهید ثالث، برای نخستین بار خانم هلگا هوزر همکارسناریست این فیلمساز بزرگ در آلمان، ماه گذشته (ژوئن ۲۰۱۷) مصاحبه ای با یک روزنامه آلمانی انجام داد و در آن درباره شهیدثالث صحبت کرد که حاوی اطلاعات تازه ای درباره این سینماگر بزرگ است که کمتر کسی از آن خبردارد.
خانم هلگا هوزر در برلین درسال ۱۹۴۸ به دنیا آمده و همواره در این شهرزندگی می کند. درابتدا به عنوان طراح و آرشیتکت در یک گروه تئاتری مشغول کار شد و کمی نیز برای تلویزیون کار کرد، تا اینکه در سال ۱۹۷۴ با سهراب شهید ثالث که برای معرفی فیلمش «یک اتفاق ساده» به جشنواره برلین رفته بود با او آشنا شد و این آشنائی باعث شده آنها چند سالی باهم زندگی کرده و همکاری کنند. سهراب شهید ثالث که با «طبیعت بیجان» در مسابقه برلین همان سال در بخش مسابقه شرکت داشت، توانست چندین جایزه برای این دوفیلم در برلین به دست آورد، از جمله خرس نقره برای بهترین کارگردانی را.
مطبوعات آلمان در آن زمان بسیار درباره او نوشتند. وی بعدا تصمیم گرفت که فیلم « درغربت» را در آلمان بسازد . از این زمان است که همکاری سهراب شهید ثالث با خانم هلگا هوزر به عنوان همکار سناریو آغاز شد.
گفتنی است که متن آلمانی این مصاحبه توسط یک دوست فرانسوی به فرانسه برگردانده شد و من هم آنرا به فارسی ترجمه کردم . امیدوارم دراین چرخش ترجمه ها، چیزی از دست نداده باشیم .
چگونه و چه موقعی شهید ثالث به آلمان آمد؟
– پس از انقلاب ایران در سال ۱۹۷۹ در ایران بسیاری ازایرانیان از آنجا به خارج کوچ کردند، اما سهراب ۵ سال قبل ازآن به آلمان غربی آمد . با دوفیلمش در جشنواره برلین خوش درخشید، سپس به ایران بازگشت که فیلمی درباره یک یتیم خانه به نام «قرنطینه» بسازد که محتوای آن یک اثر انتقادی اجتماعی بود، اما برای ساخت آن با مقامات وقت به مشکل برخورد و دوباره به آلمان بازگشت.
دقیقا شما چه موقعی با او اَشنا شدید؟
– اواسط سال ۱۹۷۴ بود من در یک دفتر طراحی و مهندسی کار می کردم . یکی از همکارانم ایرانی بود وهمسر وی یک مهمانی ترتیب داد و ما را هم دعوت کرد. من چون آدم راحت وکنجکاوی هستم به آن مهمانی رفتم تا با دیگران آشنا شوم. سهراب جوانی خوش صورت با ریش بود. آن موقع او در هتل زندگی می کرد. به او گفتم اگر مایل باشید می توانید در منزل من اقامت کنید. وی پذیرفت و در تابستان با هم روی سناریو «در غربت» کارکردیم. البته قبل از اینکه در پائیز ۱۹۷۴ به ایران برگردد دنبال یک آپارتمان کم هزینه برای ما می گشت.
با هم ابتدا دوسناریو نوشتیم که یکی همین «درغربت» و دیگری «زمان بلوغ» بود. بعد از آن درسال ۱۹۷۷ باز باهم کار کردیم و «یادداشت های یک عاشق» را نوشتیم. همه زندگی او در سینما خلاصه می شد. سهراب برای نوشتن سناریوها از من می خواست که درمحله های مهاجر نشین بروم و خودش نیز به آنجا می آمد تا از نزدیک موقعیت آنها را حس کند. همانجا بود که چارچوب پلان ها و سکانس بندی های خودرا می دید و انتخاب می کرد. همانجا بود که صحنه ها را مطالعه می کرد و جزئیات را گسترش می داد. برای نوشتن به آلمانی من تصحیحات را انجام می دادم . ایده ها مال او بود. اما با هم بحث می کردیم و من نظر می دادم . برخی موقع ها نظرات من را قبول نداشت.
شما در نوشتن دیالوگ ها و دکوپاژ هم همکاری می کردید؟
– او خیلی مرا درکنار خودش نگه می داشت، که نمی دانستم در کجای کارم. هربار که از جائی برمی گشت خیلی صحبت می کرد. او بیشتر راجع به کارهائی که انجام داده بود صحبت می کرد. گاه درباره اینکه فلان تهیه کننده نمی خواهد سرمایه گذاری کند حرف می زد. او زود دلخور و عصبانی می شد. سهراب خیلی حساس بود. روی خودش حساب می کرد اما متواضع بود.
بارها پیش می آمد که بگوید: «من حس می کنم مثل قلب هستم، که پوست آنرا کنده باشند». شاید این گفته مال چخوف باشد که او به کار می برد.او چخوف را می پرستید. زبان آلمانی او ساده بود و ما زندگی شیرینی با هم گذراندیم . او نامه های عاشقانه زیبائی می نوشت. شب ها غذای ایرانی خوبی برایمان درست می کرد!
زمانی که «درغربت» در مسابقه جشنواره برلین بود، منتقدین نوشتند که شهید ثالث «خرس طلا» را خواهد گرفت. اما به خاطر فشاری که از طرف هیات رسمی دولت رژیم سابق ایران که در آنجا حضورداشتند، این جایزه به او داده نشد، اما جایزه منتقدین بین المللی (فیپرسی) را به دست آورد. سهراب روز به روز بیشتر دلخور می شد که در آلمان اقامت دارد. درعین حال احساس می کرد که من علیه او هستم! رابطه ما کمی تیره شد. او تصور می کرد که من برای ساواک کار می کنم! در این شرایط بود که من افسرده وسرخورده شدم و رفتم پیش پدر ومادرم زندگی کردم و اورا در آپارتمان مان تنها گذاشتم.
آیا سینماگر دیگر ایرانی در برلین زندگی می کرد، او را می شناختید؟
– نه! سهراب با رامین مولائی که فیلمبردارش بود خیلی حشر ونشر می کرد. مولائی با فامیلش در برلین زندگی می کردند. سهراب زیاد علاقه ای نداشت که من در دنیای دوستان مردانه او وارد شوم …!