زمانی سفردوستی، بیماری روانی تلقی میشد
سفردوستی و سرگردانی امروز شاید دلپذیر باشد، اما زمانی یک بیماری قلمداد میشد و برای چندین دهه، سفردوستان به زندان و تیمارستان انداخته میشدند.
در دههی ۱۸۹۰، فرانسه قربانی بیماری ظاهرا واگیرداری بود. از سال ۱۸۸۶ تا ۱۹۰۹، دهها و صدها تن از مردانی که بهناگاه هؤیت خود را از یاد برده بودند، بدون اینکه ظاهرا هیچ مقصدی در ذهن داشته باشند، سرتاسر اروپا را در مینوردیدند و از مرزهای کشورها و حتی قارهها رد میشدند. این مردان بهاقتضای شرایط آن دوره، سر از زندانها یا تیمارستانها و مراکز روانی در میآوردند. بهگفتهی ایان هکینگ، فیلسوف کانادایی و نویسنده کتاب «مسافران دیوانه: تأملاتی بر واقعیت بیماریهای روانی گذرا»، پزشکان به این حالت «سرگردانی بیهدف (Dromomania)» میگفتند. علاوهبراین، به بیماری یادشده «ناخوشی گردشگری (Pathological Tourism)» نیز گفته میشد که امروزه «لذت سرگردانی (Wanderlust)» برای این حالت کاربرد دارد.
تابلوی «سرگردان بر فراز دریای مه» اثر کاسپار داوید فریدریش، نقاش منظرهپرداز آلمانی
در مورد ریشه لذت سرگردانی که معادل بهتری در فارسی برای آن پیدا نمیشود، باید گفت این اصطلاح برای نخستینبار در سال ۱۹۰۲ در زبان انگلیسی مورد استفاده قرار گرفت؛ و از واژههای آلمانی «Wandern» (بهمعنای گردش و قدم زدن) و «Lust» (بهمعنای ذوق و شوق) ریشه گرفته است. با رویهمگذاشتن این دو واژه میتوانیم این اصطلاح را «لذت سرگردانی» ترجمه کنیم؛ درحالیکه این اصطلاح میتواند وصف لذت از قدم زدن و گشتن نیز باشد. بااینحال، در آلمانی مدرن، استفاده از خود عبارت «Wanderlust»بههمان مفهوم «شوق سفر یا لذت سرگردانی» کمتر رواج دارد و درعوض، از عبارت «Fernweh» برای آن استفاده میشود که متضاد اصطلاح «غم دوری از خانه (Homesickness)» است.
تصور شیوع جنون جدید و ناگهانی مسافرت، فرانسه را برای دو دههی تمام هراساند. اما درحقیقت، با گسترش سرگردانی بیهدف، مشخص شد اصلا بحث یک اختلال روانی درمیان نیست؛ بلکه این وضعیت بیشتر نوعی آوارگی یا فرار از هنجارهای اجتماعی است. پزشکان در آن دوره فرض میکردند که بیماران مبتلابه سرگردانی بیهدف، خانوادههای خود را ترک میکنند یا از ارتش میگریزند یا حتی دچار فراموشی (احتمالا بر اثر ضربه به سَر) میشوند. اما دورهی سرگردانی بیهدف، تنها ۲۳ سال طول کشید. کنترلهای سختگیرانه مرزی و پیشرفتهای روانپزشکی از عمده علل ازبینرفتن این پدیده محسوب میشوند.
در فرانسهی قرن نوزدهم، سرگردانی زیادهازحد میتوانست باعث شود فرد سر از زندان یا تیمارستان روانی درآورد
و امروز، لذت سرگردانی چیزی کاملا متفاوت است؛ کمتر نشانی از بیماری و ناخوشی دارد و بیشتر مفهومی آرمانگرایانه است. اما فرانسه برای دورهای کوتاه، شاهد تاختوتاز این دست آدمها بود. و همهچیز از یک نفر شروع شد.
ژان آلبر دادا در سال ۱۸۶۰ متولد شد، او در صف طویلی از مردانی بود که برای یک شرکت گاز کار میکردند. مادرش زمانیکه ۱۷ سال سن داشت، فوت کرد و پدرش نیز یک سیفیلیسی «خودبیمارانگار» بود که هرچه پول بهدست میآورد، به باد میداد. دادا در سن هشت سالگی، از درختی افتاد و ضربه محکمی به سرش خورد که با تهوعهای گذری و میگرن همراه بود. هکینگ مینویسد ضربهای به سَر، که روانشناسان امروز معتقدند ممکن است موجب تمایل بیحدوحصر او به سفر شده باشد.
دادا در سن ۱۲ سالگی هنگامیکه بهعنوان کارآموز مشغول کار در یک شرکت گاز بود، روزی ناپدید شد. و تنها یک روز بعد بود که در نزدیکی شهری دیگر به خود آمد. هکینگ مینویسد هنگامیکه برادرش او را پیدا کرد، دادا داشت برای یک فروشنده دورهگردِ چتر کار میکرد. و با دیدن برادرش، درست همچون آنکه از خوابی عمیق بیدار شود، چشمانش را برهم زد. او اصلا نمیدانست کجا است و چرا چتر یک غریبه را نگه داشته است.
سرگردانهای امروز اغلب از کشف خویشتن صحبت میکنند. اما ژان آلبر دادا در قرن نوزدهم، میخواست خودش را از یاد ببرد
حادثه چتر، اولین اتفاق غیرقابلتوضیحی بود که دادا در تمام عمرش درگیر آن شده بود. دادا در مدت درازی از دوران جوانیاش، بههمیننحو هوش و حواسش را از دست میداد و به سفر میرفت. او روی نیمکتهای شهر پاریس، در بازداشگاههای پلیس و در قطارهایی به مقصد شهرهایی بیدار میشد که هیچوقت به آنجا نرفته بود.
اغلب او آنقدر دور رفته بود که مجبور بود دستبه کارهایی عجیبوغریب بزند تا پول کافی برای بازگشتن به خانه را پیدا کند. یکبار دادا سوار کشتی به سوی الجزایر رهسپار شد. بعدا بهعنوان ظرفشو در یک کشتی مشغولبهکار شد تا بتواند به فرانسه بازگردد. و درنهایت، در شهر اکس آن پرووانس در جنوب فرانسه دستگیر شد؛ جاییکه بهعنوان کارگری غیرقانونی در مزرعهای مشغولبهکار بود. دادا بین این حالتهای «گریز گسست» – حالتی که فرد موقتا هؤیت خود را فراموش میکند – به خانه بازمیگشت و دوباره در شرکت گاز مشغول کار میشد.
ماد کیسی، نویسنده نسخهی داستانی زندگی دادا تحت عنوان «مرد گریزان (The Man Who Walked Away)»، میگوید: «اینکه او چطور شغلش را نگه میداشت، برای من یک معما است. چون همیشه درحال سرگردانی بود.» دادا در این سالها که در آن دورههای کوتاهی را نیز در زندانها و تیمارستانها سپری کرد، بهعنوان یک «مسافر دیوانه»، نامی برای خود دستوپا کرد.
مهمترین سفر دادا در سال ۱۸۸۱ شروع شد؛ هنگامیکه به ارتش فرانسه پیوست و در نزدیکی شهر مون (در بلژیک) از جوخههای ارتش گریخت و بهسوی شرق رفت. او پای پیاده از شهرهای پراگ، برلین، پوزنان و مسکو رد شد. در جایی در پروس، سگی او را گاز گرفت که منجربه بستریشدنش در بیمارستان شد. در بیمارستان بود که شخصیت او برملا شد و همه، همان مسافر دیوانه را شناختند. اما زمانبندی او واقعا بد بود، چراکه دادا بهعنوان یک هیچانگار نیز معروف عاموخاص بود. در همان زمان بود که تزار روسیه به قتل رسیده بود و هیچانگاران، جنبشی سیاسی را با سازماندهی نسبتا منظم در روسیه بهراه انداخته بودند.
عکس روی جلد رمان «مرد گریزان (The Man Who Walked Away)» اثر ماد کیسی که داستان زندگی ژان آلبر دادا در آن روایت میشود. روی جلد، از قول یک منتقد ادبی نوشته شده: «این رمان چنان افسونِ سکرآوری دارد که دوست نداریم هیچزمانی از آن بیدار شویم»
به این ترتیب، دادا به زندان انداخته شد. او بههمراه دیگر زندانیان توسط نگهبانان شمشیر بهدست به قسطنطنیه (استانبول کنونی) برده شد؛ آنجا بود که کنسولگری فرانسه به او پول کافی برای خرید بلیط قطار داد. و همچون همیشه، دادا بهصورت خودکار دوباره به سر کارش در شرکت گاز برگشت!
درنهایت در سال ۱۸۸۶، دادا خود را در بیمارستان سنت آندری در بوردوی فرانسه یافت؛ جایی که تحت درمان روانپزشکی جوان بهنام فیلیپ اوت تیسیه قرار گرفت. تیسیه، به این بیمار خاص علاقه خاصی پیدا کرد و بیماریاش را سرگردانی بیهدف یا میل کنترلناپذیری به سرگردانی یا مسافرت تشخیص داد. روانپزشک او بهزودی دریافت که دادا فقط وقتی تحت هیپنوتیزم باشد، میتواند جنون سفرش را به خاطر بیاورد؛ و از آن برای جمعآوری تجربیات فراوان دادا استفاده کرد. بااینحال، هکینگ مینویسد: «بهتر است زیاد این مسائل را جدی نگیریم.» اما دادا اولین بیمار از این دست بود و آغازگر دورهای از یک پدیدهی نوظهور بهشمار میرفت.
کیسی میگوید: «پس از اینکه تیسیه بیماری دادا را تشخیص داد، بیماران دیگری نیز با همین علائم تشخیص داده شدند. این افراد (همیشه مردان) آدمهای آواره یا ولگردی نبودند که دولت فرانسه بخواهد آنها را تهدید روبهرشدی برای جامعه به حساب بیاورد. برعکس، آدمهای منزوی، اغلب پاکیزه و آرام بودند. تصور میشود که اکثرشان به قشر کارگر و فقیر جامعه تعلق داشتند. همهی این افراد موفق میشدند شغلی برای خود دستوپا کنند، اما بهیکباره ناپدید میشدند.»
در آن زمان، سفر در اروپا بهمراتب آسانتر از حالا بود. هکینگ مینویسد: «دادا به هر شهری که میرسید، میتوانست کنسولگری فرانسه را پیدا کند و از یکی از مسئولان آنجا بخواهد پول کافی برای بلیط قطار به او بدهد تا به خانه بازگردد و سپس از این پول برای سفر به شهری دیگر استفاده میکرد. این شیادی، زیرکانه اما بیهدف بود.»
برخلاف سرگردانهای امروزی، سرگردانیهای بیهدف دادا، سفرهایی برای کشف خویشتن نبود. درعوض، هکینگ مینویسد سفرهای دادا یکسری تلاشهای مرتبا بیهوده برای ازیادبردن خودش بودند. اما این امر ممکن است درمورد تمام مردانی که به این وضعیت دچار بودند، صدق نکند. بهگفتهی هکینگ، کاملا واضح است که فرانسه در دههی ۱۸۹۰، محل مناسبی برای تبدیلشدن به مبدأ آوارگان و دربهدران بود.
دادا باوجود سرگردانیهای تمام وقتش، شغل و همسرش را حفظ کرده بود
کیسی میگوید، در آن زمان، دربهدری واقعا مسئله بزرگی در فرانسه بود؛ زیرا مردم انتظار داشتند که مردان در خانه بمانند و وظیفهی مردِ خانواده را برعهده بگیرند. مارک مایکل، نویسنده کتاب «ذهنیت مدرنیسم (The Mind of Modernism)» مینویسد: «در سرتاسر اروپا، پزشکان نظامی از مجازاتهای شدیدی که در زمان صلح بر فراریها وضع شده بود، هراسان بودند و به سرگردانان بیهدف بهچشم مردان آزادی نگاه میکردند که باید به زندان انداخته شده یا حتی اعدام میشدند. بهنظر میرسید که سرگردانی بیهدف نوعی انطباقنیافتن با هنجارهای جامعه بود.»
در «کتابچه راهنمای پزشکی بریتانیا (The British Medical Journal)» در سال ۱۹۰۲ ذکر شده که پزشکان، سرگردانی بیهدف را بهعنوان «یک اختلال کنترل تکانه (Impulse Control Disorder)» تشخیص میدادند؛ این اختلال درست مثل «جنون دزدی (Kleptomania)»، «جنون آتشافروزی (Pyromania)» و «جنون میگساری (Dipsomania)» بود که در آن، فرد ناتوان از مقاومت دربرابر انگیزهای است که ممکن بود برای خودش یا دیگران خطرناک باشد و بعدا احتمال دارد برای فرد با لذت همراه باشد.
در ایالات متحده، ساموئل کارترایت که به نژادپرستی نیز شهره بود، اختلال روانی بهنام «جنون فرار یا فرار شیدایی (Drapetomania)» را ابداع کرد و ادعا میکرد که این اختلال فرضی باعث میشود بردگان سیاهپوست، میل مقاومتناپذیری دربرابر فرار داشته باشند. کارترایت عقیده داشت که تنها درمان مؤثر، بهسختی شلاقزدن بردگان است!
بنجامین کاهان، استاد مطالعات انگلیسی و مطالعات زنان و جنسیت در دانشگاه ایالتی لوئیزیانا و نویسنده «کتاب خُرده انحرافها (The Book of Minor Perverts)»، مینویسد که فرار شیدایی یکی از خانوادههای فراوان انحرافاتی بود که بسیار مشخص و درعینحال بههمپیوستهاند.
سرگردانی بیهدف بههمان زودی که ظاهر شده بود، ناپدید شد. در سال ۱۹۰۹، در یک کنفرانس در نانت، روانپزشکان برجسته بهطور کامل در مفهوم حالت گریز گسست تجدیدنظر کردند. و این حالت، اکنون بهجای یک اختلال مستقل، بهعنوان نشانهای از یک بیماری روحیروانی عمیق، مانند اسکیزوفرنی شناخته میشود.
علاوهبراین، تنشهای پس از جنگ جهانی اول منجربه این شد که کشورهای اروپایی مرزهای خود را ببندند و سفرهای آسان قطاری که دادا زمانی آنچنان به آنها متکی بود، دیگر ممکن نباشند. طی ۲۳ سال، این بیماری بهندرت تشخیص داده شد تا اینکه درنهایت، ناپدید شد. امروزه، گاهیاوقات در مبحث بیخانمانی یا سردرگمی مرتبط با زوال عقل، به سرگردانی بیهدف اشاره میشود.
کاهان میگوید: «واقعا بینظیر است که امروزه تعریف لذت سرگردانی کاملا دگرگون شده و برعکس گذشته، به خصوصیتی مطلوب و جذاب بدل شده است. امروز این خصوصیت چنان جذابیتی دارد که فرد با رغبت تمام، آن را بهعنوان یکی از علایقش در پروفایل شبکههای اجتماعی و دوستیابی خود ذکر میکند. و بله؛ من هم عاشق سفرم!»
همسر دادا (بله او در تمام این سالها توانسته بود زندگی زناشویی پایداری نیز داشته باشد) بر اثر سل درگذشت. دختر او، مارگاریت گابریله، توسط یک خانواده محلی از باغبانان به فرزندخواندگی پذیرفته شد. دادا بین سرگردانیهای گاهوبیگاه خود، از او دیدن میکرد؛ تا اینکه دخترک بهطرز فجیعی ربوده شد. و مدت کوتاهی پس از آن بود که جسد دادا نیز در چاهی پیدا شد.
کیسی در دورهای که برای نوشتن رمان خود درباره دادا تحقیق میکرد، به بوردو سفر کرد تا مسیر معروف سرگردانی بیهدف او را دنبال کند و فرانسه را از دیدگاه شخصیت محبوبش ببیند. هنگامیکه وارد کلیسایی شد که در کنارش بیمارستان سنت آندری قرار داشت، یعنی جای که تیسیه در آنجا دادا را درمان میکرد، حسِ عجیبی همراهبا وجد، تمام وجودش را فراگرفت.
کیسی میگوید:
برای این مرد مفلوک که آنطور در چاه مُرد، و برای کنجکاوی او برای سرگردانی و توانایی خارقالعادهاش برای گمگشتگی همیشگی در این دنیا، حسِ ستایشی عمیق و خاص داشتم و دارم.