خانه ای پابرجا که حامیانش مهاجرت کردند!
سمیه جاهدعطائیان ،روزنامه نگار ،قرار است همه اهالی «باغ فرشته» به یکی از رستوران های تهران بروند، تولد یکی از مددجوها را کنار هم جشن بگیرند و همه با هم سرود شادی بخوانند. وقتی «کبری» از مددجوهای مرکز ازدواج کرد هم به بهانه جشن و عروسی، سرود خواندند و شادی کردند. جهیزیه کبری که به کمک خیران آماده شد، اهالی مرکز باغ فرشته سرشار از انگیزه و حیات شدند. «کبری» یک چشم مصنوعی دارد که شب ها آن را بیرون می آورد و بالای سرش می گذارد، او حالا با همسرش که از افراد دارای معلولیت نیست، زندگی مشترکشان را شروع کردند. هر کدام از اهالی مرکز «باغ فرشته» روایت و داستانی شنیدنی و قابل تامل دارند. اینجا یعنی مرکز خیریه شبانه روزی «باغ فرشته» در دل یکی از مناطق شمال شهر تهران برای اهالی محله و منطقه هم نام آشنا است. حکایت شنیدنی و دیدنی کافه و گل فروشی باغ فرشته آنقدر دهان به دهان شده است که همسایه ها را هم سر ذوق آورده است. روی تابلوی قدیمی و فرسوده ای نام مرکز یعنی «شهدای هفتم تیر» به چشم می خورد در حالیکه اهالی این مرکز آن را با نام «باغ فرشته» می شناسند. درهای ورودی مرکز به روی تک تک بچه ها باز است.
*انگیزه بخشی با شغل و دستمزد
اینجا هیچ دری قفل یا بسته نیست، جلوی رفت و آمد هیچ کدام از بچه ها گرفته نمی شود، همه می توانند با گرفتن اجازه وهماهنگی قبلی برای هواخوری و گردش کوتاه بروند. به جز یکی از دخترها که بی خبر مرکز را ترک و همه را نگران و سرگردان کرده و حالا این محدودیت را پذیرفته است. مددجوها اینجا حضور فعال دارند و در همین مرکز کار می کنند. «باران» مسئول روابط عمومی، «شایسته» مسئول کلاس موسیقی، دیگری فعال در گل فروشی یا انبار داری و هر کدام در قبال مسئولیتی که دارند، حقوق می گیرند و همراه با کسب درآمد، احساس مفید بودن هم به دست می آورند. مددجوهای قدیمی تر که با محیط آشنایی بیشتری دارند، گوشه ای از کار را به دست گرفتند و صاحب اختیار هستند. تمام بچه ها شاغل نیستند، اتاقهای دیگر،مددجوها دیگر، داستانهایی واقعی از سرنوشت های متفاوت…
«م» دختر جوان ۲۰ ساله ای کنج اتاق روی تخت نشسته و به پنجره خیره مانده است. او بیشتر از ۲ ماه است که در این مرکز نگهداری می شود. بالای تخت، عکس های آتلیه ای اش را چسبانده تا رد خاطره روزهای نه چندان دور را برایش زنده کند. روی دیوار کناری اش تاکیداتی نوشته شده تا مادریاران بیشتر با او همکاری کنند. «مریم» عکسهایش را با افسوس ونگاهی کوتاه دنبال می کند و گوشه ای از زندگی گذشته اش را به زبان می آورد. رد جراحی و بخیه روی گلو مانده و آهنگ صدایش آرام است؛ «۳ سال پیش خودم را ازطبقه هفتم یک ساختمان به پایین پرت کردم. قبل از سقوط روی زمین، سکته قلبی کردم و حدود ۲ ماه هم در کما بودم. چند ماه از راه بینی غذا می خوردم. ریه و حنجره ام نابود شد. یک هفته قبل از خودکشی، داروی اعصاب و روان مصرف می کردم که از روی لجبازی و خستگی همه را به صورت ناگهانی قطع کردم. دیگر روز و شبم دست خودم نبود. حال خوشی نداشتم. هیچ کسی هم کمک حال نبود.»
*باغ فرشته مثل یک خانه است
گوشی همراهش را بیرون می آورد و عکس های دیگری نشان می دهد. از همسر سابق و زندگی کوتاه یک ساله اش می گوید که سرنوشت و راهش را تغییر داد.« ۱۶ سالگی ازدواج کردم. همسرم دست به زن داشت و عصبی بود. به خانواده ام از مشکلات و بد رفتاری های همسرم می گفتم و آنها فقط من را مقصر می دانستند. پدرم را هم از ۱۱ سالگی از دست دادم و حامی دلسوزی نداشتم. همسرم چرب زبان بود و با حرف هایش آنها را تحت تاثیر قرار می داد. فشار عصبی آن سال خیلی زیاد بود. من هم کم صبر و بی تجربه بودم. او حالا بعد از خودکشی من، ازدواج کرده و از او بی خبر هستم. راستش دیگر حتی به او فکر هم نمی کنم… فکر می کردم که بعد از طلاق از طرف خانواده حمایت نمی شوم اما آنها تا امروز همراه و کمک حال بودند. حالا از وقتی به «باغ فرشته» آمدم، حال و روزم خیلی عوض شده. خانواده توانایی نگهداری من را نداشت. قبل از اینجا در یک مرکز توانبخشی دیگری که محل نگهداری معلولان ذهنی بود، نگهداری شدم که خیلی سخت بود. در آخر هم اینجا که مثل خانه است، آمدم. دوست پیدا کردم و همین که گوش شنوایی اینجا هست، حالم بهتر شده؛ الان به یک حامی و خیر نیاز داریم که هزینه جراحی کمرم را تقبل کند.»
هم اتاقی اش که دختر جوانی است، روی تخت خوابیده. معلولیت جسمی-حرکتی دارد و نمی تواند کارهای شخصی اش را انجام دهد. ناله بلندی می کند تا یک نفر کنارش بیاید و کمکش کند. با بیان و کلام ضعیف می خواهد تا او را به سمت بالکن برگردانم تا بیرون را تماشا کند. او را کمی جابه جا می کنم. سراغ مُهرش را که پشت تشک تخت افتاده می گیرد. مُهرش را نزدیک دستش می گذارم، چشمانش را می بندد. سراغ اتاق های دیگر می رویم. شایسته و باران هر دو سوار بر ویلچر برقی ما را همراهی و از تمام مددجوها و شرایطشان صحبت می کنند. تخت به تخت را سر می زنیم. همه دخترها تمایل به حرف زدن ندارند و حتی جواب سلام هم نمی دهند. با نگاه کشداری سکوت می کنند. به حریم شخصی شان احترام میگذاریم. دخترانی هم پاسخ سلام را با لبخند می دهند و دلشان می خواهد تا چند کلام از خودشان، حالشان و روزمرگی هایشان بگویند.
*مددجویی که مشاور و سنگ صبور است
مادریار در اتاق کناری روی تخت زن جوانی نشسته و قاشقی از سوپ به دهان نیمه باز مددجویش می ریزد که می گویند کمتر از یک ماه است در اثر سانحه رانندگی، معلول ضایع نخاعی شده است. مادریار با دستمالی گوشه دهان مددجو را پاک می کند و تا دادن قاشق بعدی، به ظرف غذا زُل می زند. «فاطمه» مددجوی دیگری است که موهای بلند رسیده تا کمرش را رها کرده و روی ویلچر به سمت تلویزیون نشسته است. اجازه می گیرم تا از دور نمایش عکس بگیرم. با روی خندان استقبال می کند. مشغول دیدن یکی از سریال ها از شبکه آی فیلم تلویزیون و غرق تماشا است. لیسانس روانشناسی دارد و با وجود علاقه زیاد به درس، ادامه تحصیل نمی دهد. او اینجا گوش شنوای مددجوهای دیگر است و در حد توان به آنها مشاوره روانشناسی می دهد. راز دار جمع و گوش شنوایی برای درددل های دیگران است. وقتی سریال تمام می شود با کمک مادریار روی تخت دراز می کشد و کوتاه به سوالاتم پاسخ می دهد؛ « از سال ۸۱ با معرفی یکی از بستگان، به خانه «باغ فرشته» آمدم. اینجا دوستان زیادی پیدا کردم و همیشه شنوا و پای ثابت حرفهایشان هستم. بیشتر حرف های دوستانم از سختی ها، غصه ها و غم هایشان است که همیشه راز دار حرف هایشان هستم و به من اعتماد می کنند. پدر و مادرم همیشه حامی هستند وهوایم را دارند تا احساس تنهایی نکنم. یک ماه اینجا هستم و یک ماه هم پیش خانواده. بالاخره می گذرد تا برخی محدودیت ها کمتر آزار بدهد….»
مددجوی دیگری خودش را «مهری» معرفی می کند. مایل است حرف بزند. از دیدن یک فرد تازه وارد و غریبه خوشحال است و با لبخندی آرام، رضایتش را نشان می دهد. به سختی حرف میزند اما وقتی بقیه می خواستند تا منظورش را انتقال دهند، با همان سختی می گوید که دلش می خواهد خودش صحبت کند و با این حرف، اطرافیان را وادار به سکوت می کند. او روی شکم خوابیده، لاک قرمز رنگی روی ناخن دارد و رنگ لاک روی تعدادی از ناخن ها پاک شده و نا مرتب است. رنگ زیتونی موهایش تازه است و نشان می دهد که به تازگی موهایش را رنگ کرده است. ۳ ردیف النگوی پهن به دست دارد و زمان صحبت گاهی به آنها خیره می شود. با لبخند و بُریده بُریده می گوید: « خیلی سال است که اینجا در باغ فرشته هستم. دوستانی دارم و مرکز فرشته جای خوبی است. خواهرم یک ماه یکبار به دیدنم می آید و چند روزی من را به خانه اش می برد.» مادریار را صدا می زنم و تقاضا می کنم که لاک دستش را دوباره بزند. مهری جای لاک را نشان می دهد و به رنگ و لعاب لاک روی دستش نگاه می کند. مادریار گوشه تخت خواب می نشیند و با حوصله، قلم لاک را روی ناخن های مهری می کشد…
*حکایتهای تلخ و شیرین صاحبان هر اتاق
هر کدام از اتاق های مرکز «باغ فرشته» چیدمان متفاوتی دارند. اتاقی با عروسک های کوچک و بزرگی پر شده است و دیوارهای اتاق دیگری با نقاشی و تابلوهای هنری یکی از افراد دارای معلولیت رنگ و روی دیگری گرفته است. یکی از مددجوها روی تخت دراز کشیده و به جای بالش، عروسک خرس کوچکی را زیر سر گذاشته وبه خواب عمیقی فرو رفته است. مددجویی که معلول جسمی- حرکتی است، ۳ ظرف سالاد را روی پاهایش گذاشته و داخل اتاقی می برد که همراه با دوستان دیگرش برای ناهار بخورند. هر یک از طبقات و اتاق های این مرکز افراد دارای معلولیتی را با سرگذشت های متفاوت و منحصر به فرد در دل خود جای داده؛ اسکان کاربری و تقسیم مددجوها در اتاق و طبقات بر اساس توانایی و شرایط مددجوها متفاوت است.
مددجوهایی به مادریار و پرستار وابسته هستند و مددجوهای دیگری هم به صورت مستقل در این مرکز نگهداری شده و توان انجام کارهای شخصی شان را دارند. طبقه مجزایی هم به افراد تازه وارد اختصاص داده شده که در مرحله پذیرش هستند. جای تردید نیست که مسایل رخ داده در مرکز «باغ فرشته» هر روز متفاوت تر از روز قبل بوده و چالش های آن هر روز عمیق تر از روز قبل است. مرکزی خیریه و غیر دولتی که با وجود تورم، مسایل معیشتی، سختی و مشکلات اقتصادی فعلی و … همچنان سر پا بوده و افراد دارای معلولیت زیادی را زیر چتر خود پوشش داده است.
*انجام مصاحبه کنار افراد دارای معلولیت
این مصاحبه پشت درهای بسته انجام نشد بلکه تعدادی از افراد دارای معلولیت و مددجوهای مرکز هم دور میز ما جمع شدند و با سکوت، نگاه متعجب و سوال های پی در پی مدیر مرکز، ما را همراهی کردند. مددجوهایی سوار بر ویلچر کنار میز مصاحبه می آمدند و گاهی یکی از آنها او را «بابا» صدا می زد و با شیرین زبانی خواسته و تقاضایش را مطرح می کرد.
«سعید سعدآبادی» مدیر مرکز «باغ فرشته» و «مدیرعامل انجمن عالی مراکز توانبخشی غیردولتی کشور» برای گفت و گو با خبرنگار «شرق» همراه می شود و از اداره مرکز، مشکلات پیش رو، تهدیدها، فرصت ها، سنگ اندازی ها و … حرف می زند؛ «تعداد زیادی از مددجوهای این مرکز کسانی هستند که پدر و مادرهایشان قادر به نگهداری از آنها نبوده و یا خودشان مادری هستند که فرزند یا همسرشان از عهده نگهداریشان بر نیامده است. ما وقتی از باغ فرشته صحبت می کنیم، تنها در مورد ساختمان مرکز حرف نمی زنیم بلکه در مورد حال خوب باغ فرشته حرف می زنیم. تصمیم اصلی و برنامه ریزی بر این بود که ابتدا حال روحی بچه ها در مرکز دگرگون و خوب شود سپس وارد چالش ها و مشکلات مرکز بشوم. بچه ها می گفتند که مرکز هر دوسال یکبار مدیر جدیدی داشته، وزیر و نماینده های مجلس را به خودش دیده اما تغییری در حال ما ایجاد نشده، در حالیکه ما با کلمه و عبارت های انگیزشی حال بچه ها را دگرگون و متحول کردیم، تفاوت ما هم در این است که آنقدر از کلمات استفاده می کنیم تا در واقعیت اتفاق افتد. «باران» روز اول به من گفت که ازت متنفر هستم، شما آمدید که جیبتان را پر از پول کنید. او اعتمادی نداشت. از اتاقش بیرون نمی آمد اما آرام آرام از اتاق بیرون آمد. من از معجزه کلمات استفاده کردم. «شایسته» چقدر انرژی داری، «باران» با شنیدن اشعارت تا باغ فرشته پرواز می کنم. بارانی که هیچ اعتماد و انگیزه ای نداشت، در برنامه های صدا سیما دعوت می شود و حالا در روابط عمومی مرکز مشغول است. ایجاد فضای کافی شاپ و گلفروشی در مرکز با معجزه کلمات به پیشرفت رسیده است و شرط اصلی فعالیت در آن این است که تعدادی از افراد دارای معلولیت هم به کار گرفته شده و حقوق دریافت کنند.»
*هر مددجو یک شغل با درآمد
وقتی صحبت از بازسازی اتاق های بچه ها در مرکز می شود و یا مدیر مرکز به بچه ها می گوید که می خواهد آنها را سر کار ببرد، مددجوها می خندند و جدی نمیگیرند. اما حالا «شقایق» از بچه های مرکز که حدود ۱۰ سال از عمرش را تا ساعت یک ظهر گوشه اتاق می خوابید، در گل فروشی کار می کند و یا ۲ مددجوی دیگر در کافی شاپ فعال هستند. بچه های مرکز وقتی دلشان در اتاق ها و ساختمان باغ فرشته می گیرد، به کافی شاپ می روند و با هزینه و دست رنج کارِ خودشان قهوه سفارش می دهند.
اینجا وقتی زمان شام یا ناهار می شود، مددجوهایی که اشتها ندارند و قبلا برای غذا بهانه جویی می کردند، حالا در صف اول غذاخوری هستند تا سهمشان را بگیرند چون به قول یکی از مددجوها، از زمان مدیریت جدید، انقلاب بزرگی در روال برنامه های غذایی مرکز رخ داده است؛ «قبلا وقتی غذاهایمان از شیرخوارگاه به مرکز می رسید، یخ بود و دیگر نمی توانستیم آن را بخوریم. عموما بچه ها غذا را دوست نداشتند و با بی میلی غذا می خوردند اما حالا همه اشتها داریم و هرگز غذایمان را دور نمی ریزیم. یکی از بچه ها هم مسئول نظارت بر کیفیت غذا و نظر خواهی از بچه ها است که اگر یک غذا بد بود، نظر بچه ها را بدانند…»
*مددجوهای باغ فرشته مدیر داخلی هستند
«سعدآبادی» مدیر مرکز از روش هایش برای ارزشمند کردن مددجوها می گوید: «مددجوها غذای مرکز را دوست نداشتند به همین خاطر از خود بچه ها یک نفر مسئول نظر خواهی از بچه ها در مورد غذا شد تا بدانیم هر کدام چه غذایی دوست دارند. حالا بچه ها میتوانند غذاهای متنوع تری بخورند و دیگر مثل گذشته غذایشان با کارمندها متفاوت نیست. حالا غذای مدیر با مددجو جابه جا شده است. مدیر ممکن است پوره سیب زمینی و مددجو چلو کباب بخورد. مددجوها قبلا برای گرفتن پوشک، شامپو و بقیه وسایل مورد نیاز با سختی و محدودیت روبه رو بودند اما حالا یک نفر از میان خودشان، مسئول انبار است تا همه بدانند موجودی انبار چه اقلامی بوده و با کاستی یا کمبود موجودی اجناس آشنا شوند…»
اینجا بچه ها خودشان مشکلات را حل می کنند. کارهای جاری و اداری را انجام می دهند و برای خانه ای که متعلق به خودشان است، تلاش می کنند. مدیر مرکز از تشکیل بنیاد همیاران، اعضا و مسئولیت ان در «باغ فرشته» می گوید: «به بچه ها گفتم که در برنامه ۵ ساله پیش بینی شده، باید عضو هیات مدیره شورای عالی بشوید و به کارهای اداری و روابط اجتماعی ورود کنید تا مهارت به دست آورید. «سمیرا» از اعضای هیات مدیره و شورای عالی، عضو هیات مدیره بنیاد همیاران شد. همین اواخر ۲ مددجوی دیگر باید عضو هیات مدیره شود. وقتی مشکلی برای اینجا پیش می آید، بچه ها هر کدام وظایفی دارند. هر کدام مسئول پاسخ دادن به بازرسی، قوه قضاییه، بهزیستی و … دیگر مشکلات مرکز و چالش ها می شوند. فقط حدود یک سال و نیم از ۵ سال دوره مدیریتم باقی مانده تا به این هدف برسم که تمام اعضای هیات مدیره آن، مددجویان مرکز باشد تا خودشان مدیریت امور را به دست بگیرند و من به عنوان مشاور مالی کنارشان باشم. امروز با افتخار می گویم تعداد زیادی از مددجوهای باغ فرشته شاغل هستند، درآمد دارند و برای مرکز مفید هستند.»
*نیاز به انجام کار مفید نه پاسخ دادن به ناظر و بازرس
وقتی فعالیت وحجم کارهای اداری هر کدام از مددجوهای مرکز وقتی زیاد شد، خروجی کار که بیرون آمد، حساسیت ها هم بیشتر شد که مگر می شود مرکزی با داشتن مددجوهای دارای معلولیت بتواند چنین اقداماتی انجام دهد؟ اقداماتی که بهزیستی با وجود بودجه کم، توان انجامشان را در مرکز نداشتند، حالا توسط مددجوهای یک مرکز به دغدغه تبدیل شده و آن را تا پایان به نتیجه مطلوب می رسانند… به این واسطه بازرسی و کنکاش از مرکز بیشتر و دقیق تر می شود؛ «سعدآبادی» می گوید: « آنها به مسایل جاری و مالی مرکز ورود کردند که پول و هزینه ها از کجا تامین می شود. ما هم استقبال می کنیم چون اینجا تمام امور شفاف است. مرکز هر سال کل درآمد و هزینه ها را به اداره مالیات اعلام کرده است و اگر سازمان بهزیستی هم بیاید پرونده و عملکرد را جلویشان می گذاریم و شسته رُفته اطلاعات را ارایه می دهیم. در حالیکه وقتی اداره مالیات در تمام دنیا به عنوان ناظر ورود می کند، تمام نهاد و سازمان های دیگر به نظارتشان اعتماد میکنند. البته جای گفتن دارد که ورود و نظارت سازمان بهزیستی عامل اصلی پیشرفت ما در مرکز «باغ فرشته» شد. آنها با نظارت آمدند، دیدند و برایشان ثابت شد که بله؛ این امکان وجود دارد که عملکرد و کارنامه مرکزی شفاف و دقیق باشد. تمام حساب های مرکز، عملیات بانکی، گزارش کمک، مشارکت های مردمی و … از روز اول تا الان پرینت شده و مکتوب، تحویل داده شد. در حالیکه وقت و فرصت پاسخ دادن به حراست، بازرسی و … را ندارم. من اینجا آمدم که برای بچه هایم در «باغ فرشته» کار کنم و مفید باشم.»
بچه های مرکز یعنی مددجوهای ویلچر سوار و یا آنها که روی تخت خوابیدند وبه مراقبت نیاز دارند هر کدام یک مسئولیت دارند. همه چنین توجیه شدند که از قدرت و توان زیادی برخوردار هستند و در این میان در عمل هم این اتفاق رخ داده است. وقتی یک مادریار یا بهیار خطا و اشتباهی دارد، بچه ها در این زمینه تصمیم گیری می کنند که باید چه کنند. قبل از اینها مددجوها در برابر پرستار و مادر یار سکوت می کردند چون نگران بودند که مادر یاران با وجود مشکلات شخصی، خانه استیجاری و … بیکار شوند به همین خاطر در این زمینه انتقاد یا اعتراضی نمی کردند تا ازعواقب احتمالی آن عذاب وجدان هم نگیرند اما حالا این رویه تغییر کرده و مددجوها صاحب قدرت و در راس هرم قرار دارند. آنها حتی این قدرت و توان را دارند که به عنوان نمونه مدیر و مسئول فنی مرکز را تغییر دهند. مدیر مرکز در این رابطه می گوید: «برای بچه ها توضیح دادم که اینجا خانه شان است و بالای سر مرکز هستند. اختیاراتشان زیاد است و ما نباید مسئول نگران اجاره خانه بهیار، مددکار، مادر یار و … باشیم.»
*مهاجرت خیر و نیکوکاران از ایران
مشکلات مالی و کاهش مشارکت های مردمی یکی از بزرگترین چالش ها برای مراکز است که چوب این معضل به تن «باغ فرشته» خورده است؛ « با تورم و مشکلات اقتصادی، دست خیرین بسته شد. بسیاری از نیکوکاران و خیر ها هم از ایران رفتند و مهاجرت کردند. اما من به واسطه عظمت این بچه ها و مددجویان، به وجود یک برکت الهی در اینجا باور و ایمان قلبی دارم. ماهانه ۸۰۰ میلیون تومان دراین مرکز هزینه می شود. رقمی که غیر قابل تصور است. در حالیکه تنها ۸۸ میلیون تومان از آن در قالب یارانه توسط سازمان بهزیستی تامین می شود. ما از فرصت ها استفاده کردیم. از زمین خالی برای کافی شاپ، گل فروشی، کترینگ و … برای درآمدزایی بهره بردیم. وقتی زمین و برنامه ها به درامد زایی رسید، توبیخ شدم. بله سازمان بهزیستی درست می گوید چون ما از نظر قانونی اجازه نداریم اقداماتی برای ساخت و ساز در ملک بهزیستی انجام دهیم و اگر با ساخت و ساز به درامدی می رسیم، باید به حساب بهزیستی واریز کنیم. ما برای برنامه ها و تصمیماتمان، نامه نگاری کردیم. توضیح ودرخواست دادیم اما با تغییر مدیریت تقاضا و نامه ها از اهمیت ووجاهت قانونی خارج شد. وقتی وارد این مرکز شدم، مرکز حدود یک میلیارد و ۴۰۰ میلیون تومان به اوقاف بدهی داشت. از محل درآمد کترینگ، گل فروشی و کافی شاپ هزینه ها تامین شد. از جیب خودم برای بدهی و هزینه ها ندادم. وقتی دختری در مرکز عروس شد، جهیزیه اش به واسطه همین مراودات، اقدامات و فرصت ها تامین شد.»
*مشکل قوانین است نه سازمان بهزیستی
از دو مددجوی مرکز صحبت می کند که برای رایزنی و ارایه پاره ای از توضیحات برای برطرف کردن مسایل مرکز گفته می شود. مدیر مرکز ضروری می داند که از برخی مسئولان برای شنیدن مشکلات و رفع و رجوع آنها مثال بزند؛« به سازمان بازرسی توضیح و از سوی سازمان بهزیستی هم حمایت و همراهی شدیم. با مذاکره ما، مسایل مالی، سطح زندگی مددجوها و خانواده هایشان بررسی شد، آقای «نصیری» مدیر کل بهزیستی جدید استان تهران در این راه ما را همراهی کردند. اعضای هیات مدیره یعنی مددجوهای مرکز خودشان در این زمینه اقدام و تلاش کردند تا درآمد حاصل از کافی شاپ و دیگر مکان ها برای مرکز و حل مشکلات هزینه شود. ما با سازمان بهزیستی مشکلی نداریم. مشکل ما مسایل نوشته شده در قانون است که سازمان بهزیستی را با به عنوان مثال با سازمان گمرک یکی می بیند که همه دستگاه های دولتی در صورت واگذاری بخشی، باید درآمد حاصل از اجاره را دریافت کنند. این معضلات قانونی باید حل شود.»
«سعدآبادی» مدیر مرکز هنوز از نتیجه کار کافی شاپ راضی نبوده و آنچه در ایده اولیه مدنظر داشته هنوز محقق نشده است؛ « مهم این است که حالا دستاورهای مهمتری داشتیم. روابط اجتماعی بچه ها در اثر ارتباط با هم محلی و مشتری ها افزایش داشته و این روابط با مردم بسیار برای افراد دارای معلولیت لازم است. روز اول صاحب کافی شاپ اعتقاد داشت که وقتی مشتری ها به کافی شاپ می آیند، ممکن است با دیدن فعالیت یک فرد معلول و نشسته روی ویلچر، به حال چندان خوبی نرسند. اما حالا همین که مشتری به کافی شاپ می آید، یک حالی نمی شود و حتی سراغ «ستایش»، «مریم» و بقیه را می گیرد برای ما دستاورد بزرگی است.»
اهالی باغ فرشته و مددجوها همیشه چشم انتظار مهمان هستند، وقتی مادریارها به آنها می گویند که مهمان آمده، ذوق می کنند، شال و لباسهای رنگی شان را می پوشند. منتظر می نشینند تا مهمان ها وارد اتاقشان شود. حتی آنها که توان حرکت ندارند هم حواسشان جمع می شود که ممکن است مهمانی به اتاقشان سر بزند. زندگی در این مرکز، در میان اتاق ها و اهالی قدیمی و جدید آن جاری است…