بررسی همه جوانب اپیزود سوم فصل هشتم «بازی تاج و تخت»: به خدای مرگ سلام کن!
هشدار اسپویل: اگر اپیزود سوم فصل هشتم «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) را ندیده اید، به قلعه خود بازگردید و در سرداب های خیلی امن آن خود را پنهان کنید زیرا این مطلب یک اسپویل بزرگ برای نبرد وینترفل خواهد بود!
شما موفق شدید! از نبرد وینترفل جان سالم به در بردید. و باور کنید خیلی تاریک بود، خیلی خیلی تاریک. به سختی می شد چیزی را دید. نیمی از آن سکانس های حماسی نبرد بیشتر به دعوای یک مشت موش در داخل جعبه کفش شبیه بود.
خوشبختانه خدای روشنایی به موقع دختر شماره یک خود، ملیساندر، را به دروازه های وینترفل بازگرداند. در لحظات نفس گیر قبل از نبرد، او یکی از تصویرسازی های کل سریال «بازی تاج و تخت» را به وجود می آورد و شمشیرهای ارتش دوثراکی ها را شعله ور می کند که در ادامه با شمشیرهای سوزان آخته خود به مردگان می تازند و خیلی سریع در ۲۰ ثانیه توسط مردگان بلعیده می شوند. وقتی که نوبت به صداهای ترسناک نبرد می رسد، جیغ های مردان در حال مرگ و برخورد فلز سرد با زره ها به اندازه سکوت هولناکی که قبل از زنده شدن کشته شدگان و سربازگیری جدید وایت واکرها مو بر تن جنگجویان وینترفل و بینندگان سریال سیخ نکرد.
در همین لحظه بود که دنریس و جان که از بلندی نظاره گر قتل عام سریع دوثراکی ها بودند خیلی زود به این نتیجه رسیدند که بهترین راه برای مقابله با مردگان حمله هوایی با استفاده از اژدها است. اما به محض بلند شدن از روی زمین، این سلاح های بالدار کشتار جمعی خیلی زود با یک حریف جدید و گیج کننده روبرو شدند: ابرها و در میان این ابرها، پادشاه شبی که ورود دراماتیک خود به نبرد را اعلام کرد. با قطع ارتباط بین اژدهایان و فشار پادشاه شب به نیروهایش برای پیشروی مردگانش، جنگجویان وینترفل به اشتباه استراتژیک خود پی می برند و به قلعه عقب نشینی می کنند اما نه قبل از اینکه دولوروس اد دوست داشتنی کشته شود. اعتماد به نفس بیش از حد و یک مرده زنده شده فرصت طلب کار دست او داد.
چیزی که به دنبال این سکانس ها می آید کشت و کشتاری شبیه یک نقاشی سیاه قلم که عمداً اینگونه طراحی شده تا حس بسیار بد و ترسناکی را به مخاطبان منتقل سازد. ارتش مردگان از دیوار آتش وینترفل می گذرند و لیانا مورمونت، شجاعانه در دست های یکی از غول های ارتش مردگان خرد شده اما قبل از آن موفق می شود او را به قتل برساند. بریک دونداریون نیز در تلاش برای دفاع از آریا استارک که بسیار ترسیده از دست می دهد. در این بین در گادزوود، ثیون و نیروهای آیرون بورن او برای مراقبت از برن استارک در مقابل پادشاه شبی که به دنبال اوست آماده می شوند.
برن نیز که همواره سپاسگزار کسانی است که به خاطر او کشته می شوند و هر چند هیچگاه به طور شفاف به اتفاقات آینده اشاره نمی کند، این بازی را با رفتن در جلد کلاغ ها ترک می کند. با این وجود پیشروی پادشاه شب به سوی برن وقتی که جان سوار بر ریگال با او و ویسریون یخی روبرو می شود متوقف می گردد. تماشای گلاویز شدن این و اژدها در پهنه آسمان و در زیر نور مهتاب، صحنه ای جادویی بود که به خاطر روشن بودنش با دیگر سکانس های اپیزود متفاوت بود. در نهایت پادشاه شب شکست می خورد و یک سری اتفاقات مهم و ترسناک به دنبال می آید. در ابتدا دنریس سعی می کند با آتش نفس اژدهای خود او را کباب کند اما وقتی که شعله ها فروکش می کنند، می بیند که پادشاه شب همانجا ایستاده و پوزخند می زند.
سپس وقتی که جان اسنو با شمشیر والرینی خود به تعقیب او می پردازد، پادشاه شب لبخند زده و اینجاست که بار دیگر ترس وجودمان را فرا می گیرد. بدون شک اگر شما نیز در شرف زنده کردن ارتشی بزرگ تر از مردگان بودید نیز لبخند می زدید و پادشاه شب نیز دقیقا همین کار را کرد به همان سبک وقاعه هاردهوم (Hardhome). این حرکت خاص بدترین اتفاق ممکن برای تیریون، سانسا، واریس، میساندی، گیلی و گروهی از دختران و زنان که در سرداب های امن پناه گرفته بودند از آب درآمد. می دانید که سرداب های قدیم چه در خود داشته اند؟ مردگان! و «بازی تاج و تخت» نیز ترسی ندارد که این مردگان با ضربات مشت از دیوارهای سنگی بیرون بیایند، تنها با این هدف که شما شلوارتان را خیس کنید.
در این لحظه می توان گفت که همه چیز به سوی نابودی و جهنم پیش می رود. مردگان در حال نابودی همه جا و سلاخی کردن معدود زندگان باقیمانده هستند. همه جا در آتش می سوزد. جوراه مورمونت برای نجات جان دنریس تارگرین کشته می شود و صحنه شیون دنریس و حلقه ناشی از خستگی دروگون دور جسد او نیز شاید آخرین قطرات اشکی که بدن شما می توانست تولید کند را گرفته باشد. پادشاه شب و وایت واکرها در نهایت به گادزوود می رسند و ثیون گریجوی دوست داشتنی و متحول شده نیز مشتاقانه به سوی مرگ اجتناب ناپذیرش در دستان پادشاه شب می رود. بدترین اتفاقی که تصورش را می کردیم در حال رخ دادن است. برن که به تازگی از سفر پروازی شبیه سازی خود با کلاغ ها بازگشته، با دشمن مرگ آور خود رخ به رخ می شود. آیا آن ها می دانند که دیگری به چه چیزی فکر می کند؟ آیا این دو می دانند که ماجرا به کجا ختم می شود؟ پادشاه شب دستش را بلند کرده و به سمت خنجر یخی اش می برد. مرگ اینجاست تا به زندگی پایان دهد اما…
سورپرایز! پادشاه شب حتی دستش به خنجرش نرسیده که آریا مانند گربه ای که از درخت به پایین بپرد به روی او آوار می شود. اما ناگهان پادشاه شب برگشته و گلوی او را می گیرد و برای یک ثانیه چنین به نظر می رسد که پادشاه شب آنقدر گلوی او را خواهد فشرد تا زندگی را از حلقوم او بیرون بکشد اما آریا با یک تردستی آشنا با خنجر والرینی خود سینه او را سوراخ می کند. پوووووف! پادشاه شب متلاشی می شود و نگهبانان و اژدهای او نیز سرنوشت مشابهی را تجربه می کنند. مردگان هزاران هزاران روی زمین می افتند و آریا، ثانوسِ وینترفل، بشریت را نجات می دهد. با طلوع آفتاب روی قلعه ویران شده، هنوز یک مرگ دیگر باقی مانده تا پیشگویی ها برآورده شود. ملیساندر با سیمایی کم فروغ تر و گام هایی آرام تر از همیشه از میان جنازه ها گذشته و در میان زمین های برف و یخ گرفته به پیش می رود، گردنبند جادویی اش را در می آورد، می افتد و می میرد. نظر شما در مورد زن سرخ هر چه که باشد دستکم در یک مورد حق با او بود: شب بسیار تاریکی بود و مملو از خطرها.
سوالاتی که با دیدن اپیزود سوم فصل هشتم برایمان پیش می آید
چرا وینترفلی ها تمام ارتش خود را نزدیک قلعه یا داخل آن نگه نداشته و به دنی و جان اجازه ندادند که با اژدهایان خود مردگان را از بین ببرند و بدین ترتیب جان هزاران نفر از نیروهایشان را حفظ کنند؟ آهان، هوا ابری بود؟ بهانه نیاورید!
همچنین چرا باید برن در گادزوود یخ می زد؟ تا جایی که ما می دانیم او از جادوی درخت مقدس استفاده نکرد، از این رو می توانستند همه این کارها را در یک زمین باز انجام دهند بدون اینکه وینترفل را به کشتارگاه نیروهای خود توسط مردگان زنده شده تبدیل کنند.
آیا داووس و سگ شکاری می خواهند سرپرستی آریا استارک را بین خود تقسیم کنند؟ آیا آریا اکنون دو پدرخوانده دارد؟
آیا هرگز راز گردنبند جادویی ملیساندر را خواهیم فهمید؟
آیا اژدهایان تمام آن جنازه ها را خواهند خورد؟ البته بخشی از آن گوشت ها خیلی کهنه است.
آیا دیگر کار ارتش مردگان تمام است؟ همین بود؟
مهم ترین سوال ها
آیا گَوست (گرگ جان اسنو) زنده است؟
آیا هر دو اژدهای زنده حالشان خوب است؟
آیا برن چیزی را بالاخره توضیح خواهد داد؟
چرا پادشاه شب در برابر آتش هیچ آسیبی ندید؟
بهترین دیالوگ
ملیساندر: «به خدای مرگ چه می گوییم؟»
آریا: «امروز نه».
آخرین باری که این دو زن بسیار خطرناک با هم مواجه شدند، ملیساندر در حال منتقل کردن گندری، معشوق اکنون آریا، به جایی دیگر برای سلاخی بود و قول داد که این دو باز هم یکدیگر را خواهند دید. آریا دیگر آن دختر کوچولوی پرخاشگر قبل نبود و به نظر می رسد که خیلی زود زن سرخ را شناخته و اهمیت او را درک کرد. چه شخصیت های عجیبی و چه تعامل راضی کننده ای.
بهترین سکانس
همه سکانس های اپیزود سوم فصل هشتم «بازی تاج و تخت» ترسناک بودند و نمی توان آن ها را سکانس هایی دوست داشتنی دانست. شاید بهترین سکانس، سرانجام چیره شدن سگ شکاری بر ترسش از آتش و مبارزه در کنار آریا یا کشتن یکی از ارتش مردگان که می خواست به سگ شکاری حمله کند بود. بسیار زیباست هر وقت که می بینیم تمایلات آدمکشی این دو گاهی اوقات برای هر دو طرف سودمند واقع می شود.
تعداد کشته شدگان
بگذارید کمی با ارفاق تخمین بزنیم:
- ۱۰٫۰۰۰ دوثراکی (تمام افراد)
- ۸٫۰۰۰ اخته شده (بیش از نیمی از تمام افراد)
- ۷٫۰۰۰ شوالیه و نیروی پیاده وستروسی (بیش از نیمی از تمام افراد)
- ۲۰۰ نفر از زنان و کودکان بیچاره در داخل سرداب یا در میدان نبرد
- اد تولت
- لیانا مورمونت
- بریک دونداریون
- جوراه مورمونت
- ثیون گریجوی
- ملیساندر از آشای
- و هیچ مرده زنده شده (چیزی که مرده است دیگر نمی میرد، فراموش کردید؟)
نکته های جانبی
ملیساندر بار دیگر ثابت کرد که پیشگویی هایش درست از آب در می آید وقتی که در آخرین پیشگویی خود سخنانش در فصل سوم را در مورد چشم هایی که آریا استارک برای همیشه می بندد تکرار کرد: «چشم های قهوه ای، چشم های سبز و چشم های آبی». چشم های آبی درخشان مانند چشم های آبی درخشان ترسناک پادشاه شبی! خدا را شکر که سکانس زنده شدن مردگان در سرداب وینترفل شامل هیچ یک از استارک هایی که می شناختیم و در این سرداب دفن شده بودند نبود وگرنه دل های نازک ما و شخصیت های حاضر در سرداب وینترفل تحمل تماشای ند استارک زنده شده بدون سر را نداشتیم.
نوبت به مهم ترین نکته می رسد دوستان. به خنجری که آریا برای کشتن پادشاه شب استفاده کرد بیندیشید. این همان خنجری بود که در فصل اول «بازی تاج و تخت» در جریان سوء قصد به برن استارک مورد استفاده قرار گرفت. خنجری که در نهایت به دست لیتل فینگر (لرد بیلیش) رسید، خنجری که لیتل فینگر به برن بازگرداند و برن در اپیزود چهارم فصل هفتم به آریا داد. در آن زمان همه این هدیه را کمی عجیب و غریب و نامربوط می دیدیم اما اکنون می توان گفت که سفر این خنجر بیشتر یک سرنوشت از پیش تعیین شده بوده است.
یک پیشگویی شجاعانه
پایان زمستان را ندیده ایم یا سربازانش را
پادشاه شب و ارتش مردگان یکی از بزرگ ترین رازهای مبهم سریال «بازی تاج و تخت» بوده اند. آیا فکر می کنید که سازندگان تنها در یک رویارویی این ماجرا را به پایان می رسانند؟ پس تکلیف آن همه رویا در مورد کینگز لندینگ که با یخ و برف پوشیده شده چه می شود؟ اطلاعات مهم در مورد پادشاه شب و توانایی های ضد آتشش چه می شود؟ نه هنوز همه چیز به پایان نرسیده… مگر نه؟!