به نام کتاب، به کام تئاتر

در طول دو ساعتی که مشغول گفتو گو و مشاهده بودم، یک نکته بیش از همه تکرارشونده بود؛ کسانی که در صف جشن امضا بودند، نمایش های افشاریان را روی صحنه دیده بودند و با قلم، بازیگری و صدایش آشنا بودند و او را سلبریتی می دانستند.
به گزارش تریتا نیوز به نقل از خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – رویا سلیمی؛ روایت اول: پیش از آنکه پژوهش تماشای تماشاگر درباره تئاتر لاکچری را انجام دهم، مخاطب شناسی تئاتر با پُر فروش بودن آثاری که سجاد افشاریان در آنها نقش داشت برایم مسئله بود. همیشه گوشه ذهنم به دنبال انجام پژوهشی مخاطبشناسانه از نمایشهایش بودم. فرضیه ام این بود که دلیل استقبال از آثار او، ویژگی های شخصیتی خود افشاریان است. اما از آنجا که در این بازار کم رونق پژوهش، کسی برای مخاطب شناسی تئاتر تره هم خرد نمی کند؛ دلم را از این موضوع کندم. تا اینکه خبر جشن امضای بک تو بلک در سی و ششمین نمایشگاه کتاب تهران، سوالم را در ذهنم اینطور زنده کرد: مخاطبانِ افشاریان بازیگر یا افشاریان نویسنده؟
با نیم ساعت تاخیر رسیدم به جشن امضا. بخشی از غرفه عریض و طویل نشر چشمه برای دیدار با افشاریان اختصاص پیدا کرده بود. بخشی که دری به بیرون داشت و نمای یاسهای امینالدوله تازه به گل نشستهاش، یکی از بهترین مکانها برای ایستادن در صف جشن امضا بود. نسیم بعد از ظهر عطر یاس را چنان در فضا پخش می کرد که دوست داشتی فکرت را از هر نمایشگاه و اتفاقی بسپاری به خیالاتی که با این عطر میشد پر و بالشان داد.
وقتی از در شبستان به جشن امضای کتاب بک تو بلک رسیدم، افشاریان با همان شکل و شمایل همیشگی، با پیراهن سیاهی بر تن و چشمهای بهت زده به دختر جوانی زل زده بود که بعد از گرفتن امضا نمی توانست اشکهایش را پنهان کند. با تکه کلام همیشگیاش «قربونت برم» از جایش بلند شد و به دنبال جعبه دستمال کاغذی گشت. متصدی صندوق جعبه را به او داد و این حداقل کاری بود که برای تسلی دختر انجام می شد انجام داد.
اولین مواجهه من با جشن امضا این گونه بود. دنبال صفی گشتم که در شبستان نبود. از در پشتی رسیدم به جمعیت زیادی که انتظارش را داشتم. علاقمندان با کتاب جلد سیاه نمایشنامه «بک تو بلک» در دست، پشت سر هم ایستاده بودند. بعضیها کتاب را تورق میکردند. بیشتر جوان و لابد دانشجو و کمتر نوجوان و لابد دانش آموز بودند. نمی شد گفت از میان جمعیت چند درصد خانم و چند درصد آقا بودند. اما ترکیب متوازن به نظر میرسید.
در اولین حرکت، دنبال موقعیتی بودم که بتوانم تمام صف طویل را در یک قاب عکاسی کنم. دو راه پله برای رسیدن به تپههای پوشیده از یاسی که روبروی علاقمندان وجود داشت، من را به جای مناسبی برای عکاسی میرساند. بهترین مسیر و راه پله، نمیدانم چرا و به چه علتی به شکل زشت و بد قوارهای، با برزنت مسدود شده بود. برای رسیدن به پله ها، تا ته محوطه را رفتم. آن بالا زیر سایه یاس وعطرش دلم خواست ساعت ها بدون هیچ دغدغهای بنشینم. اما صف طولانی هم جذابیت خودش را داشت. از جهات مختلف عکس گرفتم. نمیشد آنچه میخواستم. یا سطل زباله در کادر بود یا همه صف در قاب جا نمیگرفت یا نور مناسب نبود، بالاخره عکسی تقریباً گویا با حداقل استاندارها گرفتم. چند تا پشت سر هم. ذوقم گل کرد. سوالاتم را کم کم در ذهنم مرور کردم و برای شروع گپ و گفت خودم را آماده کردم.
از دختری جوان شروع کردم که عینک مربع به صورتش داشت با بند عینکی که از مروارید صورتی بود و با رنگ میکاپش هماهنگی داشت. وقتی پرسیدم تمایل داری در مورد جشن امضا حرف بزنیم؟ هل کرد. گفت اگر جایمان را نمیگیرند، باشد. گفتم نیازی نیست از صف خارج شوی، همین جا میپرسم. گونههایش سرخ شد. در نگاهم ۲۰ سال بیشتر نداشت. لاغر و ریز جثه بود. دانشجوی زیستشناسی بود و وقتی پرسیدم نمایش «بک تو بلک» را دیدهای؟ با تاسف گفت: نه ندیدم. اون تایمی که تهران اجرا میشد، نتونستم ببینم. خواستم حداقل کتابشو بگیرم. پرسیدم: به خاطر افشاریان به نمایشگاه کتاب آمدی؟ نگاهش به سمت آسمان رفت و گفت: به خاطر افشاریان نبوده ولی امروز به خاطر اون اومدم. پرسیدم: صف را که میبینی؟ احتمالاً یک ساعت و نیمی باید منتظر بمونی، اشکالی نداره؟ خندید و گفت: واقعاً؟ گفتم: میبینی که چقدر جلوتر از تو ایستادند. گفت: نه مشکلی نداره. یعنی مشکل که اگر زودتر میشد بهتر بود ولی خب چارهای نیست. این همه راه آمدم. وایمیستم. گفتم از کجا؟ گفت: سعادت آباد. گفتم: چرا کارهاشو دنبال میکنی؟ گفت: از مضامین و متنهاش خیلی خوشم میاد. کتاب اسکارلت دهه شصت را هم دارم. پادکستشم گوش میدم. کلاً به نظرم خیلی خوبه. البته صداش هم قشنگه. کارهای دیگری از افشاریان روی صحنه دیده بود. مثل شرقی غمگین. مخاطب جدی تئاتر محسوب میشد. چند شب پیشتر نمایش «دراکولا» را دیده بود و قبل از سال جدید «کوچه عاشقی» را در تالار وحدت.
روایت دوم:
در طول دو ساعتی که مشغول گفتو گو و مشاهده بودم، یک نکته بیش از همه تکرارشونده بود؛ کسانی که در صف جشن امضا بودند، نمایش های افشاریان را روی صحنه دیده بودند و با قلم، بازیگری و صدایش آشنا بودند و او را سلبریتی می دانستند. با چند نفر دیگر هم گفت وگو کردم. فکر کردم حالا باید بنشینم نزدیک میز امضا و از برخوردهای رو در رو به نکات دیگر برسم.
به مسئول هماهنگی جشن میگویم: میخواهم کنار میزش بنشینم. بدون هیچ تاملی میگوید: اصلاً مصاحبه نمیکند. مصمم ادامه میدهم: نمیخواهم مصاحبه بگیرم. من مینشینم او گوشه فقط گوش میدهم. حرفی نمی زنم. کمی فکر میکند و بعد درخواستم را قبول میکند. آن طرف میز، سمت چپش روی صندلی فلزی مینشینم. سریع دفترم را باز میکنم و گوشهایم را تیز. همهمه داخل سالن، امکان شنیدن راحت گفتوگوها را نمیدهد. صدای خودش بم است و رسا.
پسری با موی بلند دم اسبی، کتاب در دست خودش را با عجله به افشاریان می رساند. او هم از پشت میز بلند میشود و دستش را محکم در دست میگیرد. پسر با لهجه غلیظ شیرازی میگوید: عامو باورت میشه دیشب خوابت دیدم؟ افشاریان هم با لهجه شیرازی جواب میدهد: قربون شکل ماهت! چاکرتیم. صدای پسر را تقریباً نمیشنوم. اما افشاریان مدام قربان صدقهاش می رود و از او میپرسد اسم قشنگت چی چیه؟ با لبخند کتاب را برایش امضا میکند و میگوید: خودت چی کارا میکنی؟ اوضاع احوالت خوبه؟ از شیراز میای؟ صدای پسر نامفهوم و گنگ است. خودم را نزدیکتر میکشم. اما فایدهای ندارد. پشت سرم جماعت دیگری ایستادهاند و از توی سالن به امضا گرفتن از افشاریان نگاه میکنند. بعضی ها هم او را نمیشناسند و با همدیگر پچ پچ میکنند. خانم مسنی از پشت سرم به بغل دستیاش میگوید: سجاده دیگه! دختری به نشانه اعتراض میگوید: آقای افشاریان منظورته؟ زن با خنده بلندی میگوید: سجاد افشاریان. صدای خنده و بلند گفتن اسم. باعث میشود افشاریان توجهش جلب شود و به خانم مسن بگوید: اسم قشنگ شما چیه؟ خانممسن: فاطمه هستم. این بچهها میگویند چرا میگی سجاد؟. افشاریان با خنده جواب میدهد: خوب کردی! هر جور که دوست داری صدا کن. قربون محبتت برم.
روایت سوم:
کتاب را با دو انگشتش گرفته بود. دست دیگرش در جیب شلوار جین گشاد یخی رنگش بود. عینک گرد فریم مشکی داشت. قدی متوسط. سرش در کتاب بود. «بک تو بلک» میخواند. رفتم سمت راستش و خواستم تا گفتوگو کند. انگار خوب متوجه نشد. حق هم داشت. صدای من معمولاً از ته چاه در میآید. صدا صاف کردم و دوباره پرسیدم. مکث کوتاهی کرد. حس کردم نمیخواهد صحبت کند اما قبول کرد. سرباز بود. نمایش «بک تو بلک» را دیده بود و میخواست کتابش را هم داشته باشد. متن این نمایش به نظرش جذاب بوده و به قول خودش «کلا فنشم» پرسیدم: اولین کاری که ازش دیدی چه بود؟ مکث طولانی کرد. انگشتهایش را به پیشانی فشار داد و گفت: سریالی بود که بازی میکرد. اسمش چی بود؟ پدر جان؟ منظورش سریال برادر جان بود. از آنجا افشاریان را شناخته بود. پرسیدم به خاطر او به نمایشگاه آمدی؟ گفت دیروز هم آمده بودم. ولی امروز به خاطر افشاریان آمدم. دنبالش میکرد و در صفحه اینستاگرامش خبر جشن امضا را دیده بود. چندان اهل تئاتر نبود و «بک تو بلک» را آنلاین در سالهای کرونا دیده بود. پرسیدم دلیل علاقهات چیست؟ کمی فکر کرد و گفت: والا بهش فکر نکرده بودم. خوشم میاد ازش. آدم حسابیه به نظرم.
او هم مانند دیگر طرفداران، انتظارش برای دیدن یکی از شخصیتهای محبوبش است. گویا کتاب بهانه است تا بار دیگر اینجا رو در رو شوند.
روایت چهارم:
مجدد به داخل شبستان برمی گردم. کنار پیشخان و صندوق. پشت سر من خانمی به متصدی فروش میگوید: کتاب افشاریان را میخواهم. متصدی میگوید کدومش؟ زن انگار که تا آن لحظه نمیدانست افشاریان کتاب دیگری دارد کمی مکث کرد. متصدی سریع با دست دیگرش کتاب «اسکارلت دهه شصت» را از پیشخان برداشت و هر دو کتاب را نشانش داد. «اسکارلت دهه شصت» یا «بک تو بلک»؟ زن جواب داد: هر دو تاشو بده.
این طرف جماعت منتظر میآمدند و یکی یکی امضا میگرفتند. بلااستثنا درخواست گرفتن سلفی با او را داشتند و او هم در جواب بله بلندی میگفت و ادامه میداد: چرا نمیشه؟ اصلاً خودم میخواستم بگم.
خانم جوانی به همراه دختر بچه اش وارد میشود. دختر لباس توری سفید آستین حلقهای پوشیده. بازوهای لاغرش بیش از حد شکننده به نظر می رسد. افشاریان با دیدن دختر بچه از جا بلند میشود. انگار یکی از بستگان نزدیکش را دیده باشد با شور زیادی میگوید: وای ببین کی اینجاست! چقدر خوشگلی آخه تو! اسم قشنگت چیه؟ دختر خجالت زده به مادرش نگاه میکند و مادر میگوید: سارینا! افشاریان: سارینا! به به. چقدر خوب شد دیدمت. چی کارا میکنی؟ دختر همچنان خجالت زده است و در جواب تمام سوالات او لبخند میزند. افشاریان کتاب را امضا میکند. مادر دختر بچه تقاضای گرفتن عکس دارد. افشاریان با بله بلندی میگوید: حتماً که میشه عکس بگیریم. حتماً! مادر، دختر بچه را روی میز می فرستد. او روی میز هم قد افشاریان می شود و عکسی دو نفره با هم میگیرند. دختر بچه را می بوسد و خداحافظی گرمی میکند.
سوال در مورد اجرای دوباره «بک تو بلک» از تکرارشونده ترین سوالاتی است که طرفداران حین گرفتن امضا از او میپرسند. برخی اظهار ناراحتی برای ندیدن نمایش میکنند و او جواب می دهد: فدای سرت. شهریور دوباره اجرا داریم. برای یکی از پسرهای جوان که خیلی ناراحت ندیدن نمایش است، شماره تلفنش را پایین امضای کتاب مینویسد و میگوید. قبلش به من زنگ بزن، تو مهمان ویژه خودمی.
در میان علاقمندان، برخی هم برای گرفتن مشاوره نوشتن نمایشنامه، چگونه نوشتن و از کجا شروع کردن از او سوالاتی میپرسند. کوتاه جواب میدهد. در جواب اینکه شما از کجا شروع کردید؟ میگوید: از هجده سالگی جدی نوشتن را شروع کردم. تا میتوانی بنویس. اگر به متن قابل قبولی رسیدی، برایم بفرست. با هم گپ بزنیم. بهترینها برایت اتفاق بیفتد.
روایت آخر:
حالا که چند ساعت از جشن امضا میگذرد، میتوانم بگویم که جوابهای طرفداران تفاوت آشکاری با هم ندارد. همه آنها از علاقمندان تئاترهای او بودند. گروهی به دلیل ندیدن نمایش «بک تو بلک» با خریدش قصد جبران ندیدن نمایش را داشتند. گروهی آوازه اجراهای کشوری و جهانی «بک تو بلک» کنجکاوشان کرده بود و عموم آنها اهل تماشای تئاتر بودند. در کنار همه ویژگیهای ظاهری افشاریان و البته صدایش، او پدیده این روزهای تئاتر است و مخاطبش حالا دیگر او را یک سلبریتی میداند. سلبریتی که هر چند در صحنه نمایش، اجرای قوی و تاثیرگذاری ندارد؛ اما توانسته مخاطب خود را پیدا و البته گسترده کند. نمایشهای او بیشتر به کار اجرا در رادیو میخورد. پر از دیالوگ، با حداقل ایده نمایشی و عموماً با کاراکترهای محدود و در یک فضای مشخص و البته محدود. نمایشهای پرتابل و کم هزینه، اما پر فروش و پر بسامد.
جشن امضا، مراسمی است برای دیدار رو در روی مخاطب با نویسنده. دریافت بازخورد از آثار قبلی، گفتگو در مورد کتاب حاضر و البته خرید کتابی که امضای نویسنده را با خود داشته باشد. ضمن اینکه فرصتی برای تبلیغ و ترویج کتاب مورد نظر است. اما این ویژگیها در مورد جشن امضای سجاد افشاریان صدق نمی کند. تقریباً تمام کسانی که به این جشن آمده بودند، پیگیر اجرای نمایش آن بودند. اگر این مراسم جشن رونمایی آلبوم موسیقی یا نمایشگاه عکس یا نقاشی افشاریان هم بود، انتظار این استقبال بیجا نبود. بنابراین در اینجا و در نمایشگاه کتاب، این مراسم با محوریت کتاب و نویسنده اش برگزار نشد. صرفاً بهانه و فرصتی برای تجدید دیدار و پیگیری اجراهای آینده افشاریان در مقام بازیگر و کارگردان بود. شاید بتوان گفت کارکرد ترویجی و تبلیغی کتاب در این جشن امضا به کارکرد ترویج تئاتر و نمایش بدل شد. آن هم از سوی هنرمندی که کتاب دیگرش در این انتشارات مجموعه شعر است نه نمایشنامه.